کاسبان حجره های زیرزمین

گروه جامعه: قرص هفت درد، ورق. شوکر، اسپری فلفل آمریکایی. ودکا، شراب ۱۲ ساله.با هر قُلپی از شیرانبه‌اش، اجناس ممنوعه‌اش را زمزمه می‌کند. ریزنقش است با مو‌های از ته‌تراشیده. چشم‌های قهوه‌ای‌اش آرام و قرار ندارند. دست‌های کوچکش را مرتب روی سربی‌مویش می‌کشد. استرس، خانه کرده میان پوست آفتاب سوخته و صورت استخوانی‌اش. لیوان شیرانبه‌اش را […]

گروه جامعه: قرص هفت درد، ورق. شوکر، اسپری فلفل آمریکایی. ودکا، شراب ۱۲ ساله.با هر قُلپی از شیرانبه‌اش، اجناس ممنوعه‌اش را زمزمه می‌کند. ریزنقش است با مو‌های از ته‌تراشیده. چشم‌های قهوه‌ای‌اش آرام و قرار ندارند. دست‌های کوچکش را مرتب روی سربی‌مویش می‌کشد. استرس، خانه کرده میان پوست آفتاب سوخته و صورت استخوانی‌اش. لیوان شیرانبه‌اش را بی‌محابا و بی‌هیچ دقتی رها می‌کند میان تَلی از لیوان‌های یک‌بار مصرف.

مرد بلندقد با ریش‌های بلند مشکی مشتری جدید احسان است. سر و وضعش به قول احسان به شهری‌ها می‌خورد. لباس خُنک که جان می‌دهد برای گرمای زاهدان و کوله‌ای که گویا قرار است پر شود از سوغاتی.
*جز ورق و قرص هفت درد دیگه چی داری؟
-هر چی بخوای. شوکر، اسپری فلفل آمریکایی. ودکا…
احسان در میان پاجامک (شلوار) و کرته قهوه‌ای رنگش میان کوچه می‌رود تا از نظر‌ها دور شود. هر چند قدمی، یک بار نیم‌نگاهی به اطراف و مشتری که به اشاره احسان کمی دورتر می‌آید.چشم‌های قهوه‌ای‌اش هنوز هم مضطرب‌اند. همچون نگهبان وظیفه‌شناسی که هیچ حرکتی از نظرش دور نمی‌ماند. به انتهای کوچه باریک می‌رسد. دوباره نیم‌نگاهی و دستور ایستی که با دست‌های کوچکش به مشتری‌اش می‌دهد.کوچه به انتها که می‌رسد کمی دست و دلبازی می‌کند برای فراخ شدن. ایستی کوتاه و مردی سراپا سیاه‌پوش که خود را به احسان می‌رساند. چند ثانیه‌ای نگاه و بعد خداحافظی بی‌هیچ کلامی.مرد جوان کمی دورتر از احسان او را می‌پاید. احسان با همان احتیاط به او هم نزدیک می‌شود. اینجا چشم‌ها به جای زبان‌ها حرف می‌زنند. چند نگاه کوتاه و نگاهی کمی طولانی‌تر.

لوکیشن؛ فیلم‌های مافیایی مکزیکی
چند پله بلند و راهرویی به باریکی یکی، دو موزاییک، مقصد احسان است و مرد جوان. چند دقیقه بعد احسان میان قاب کوچه پیدا می‌شود. با کیسه‌ای به دست. کیسه‌ای که قبل از اینکه گذرش به کوچه مرموز برسد، دانه‌های برنج را در خود جای داده بود.احسان در میان لباس سراپا قهوه‌ای‌اش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. قوطی آب جو و شیشه اسپیرینوف جای برنج‌ها را گرفته‌اند.
*اینا اصلا؟
– سوپاپ‌دارش رو هم داریم. مشتری هستی بیا بریم ببین.

ماجراجویی تازه شروع شده. احسانی که به ۱۲- ۱۱ ساله‌ها می‌خورد مدعی ۱۶ سالگی است. راه‌بلد مشتری شده و هوس جوش خوردن معامله لبخند محوی را میهمان لب‌هایش می‌کند. اما چشم‌های قهوه‌ای هنوز هم به کار خود مشغول‌اند؛ پاییدن اطراف.دوباره همان چند پله بلند که رنگ سیاهی به خود گرفته‌اند و راهرویی باریک به عرض یکی، دو موزاییک. دیوار‌ها از زور کثیفی رنگ قهوه‌ای به خود گرفته‌اند. چند دَر آبی فلزی هم هستند؛ مهر و موم شده. پناهگاه احسان اینجاست. پناهگاهی که آدم را می‌برد به لوکیشن فیلم‌های مافیایی مکزیکی.
دَبه طوسی سَر بریده شیشه‌های رنگارنگ را در خود جای داده، در سایه گونی رنگ‌ورو رفته‌ای.
-۱۲ ساله است. با ضمانت بهت می‌دم. هیچ‌جا همچین چیزی گیر نمی‌آوری.
*چند؟
– با ضمانت می‌دم بهت ۸۰۰ هزار تومن.
*سوپاپ‌دار چند؟
-چون شمایید ۲۵۰ هزار تومن.
یک ساعت بعد احسان با همان تیپ سراپا قهوه‌ای کمی دورتر از کوچه قبلی با چند برگه قرص ایستاده. احسان با چشمان قهوه‌ای در حال پاییدن اطراف و شکار مشتری.

بازار مرموز دوست‌داشتنی
رنگ لباس‌ها، تنها تفاوت مردان اینجاست. مردانی که ابایی از گرمای آفتاب ندارند و بی‌محابا از گرمای بالای ۵۰ درجه میان کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر صندل‌هایشان را روی آسفالت‌های داغ می‌کشند.بساط‌های بزرگ و کوچک همه‌جا هستند. هر چه بخواهید در میانه این بازار پرهیاهو پیدا می‌شود. از کتانی سالامون نو تا کفاش‌های کوهنوردی استوک. پیراهن‌های هاوایی هم جان می‌دهند برای گرمای زاهدان.

بوی قهوه و ترشی انبه پر شده میان فضا. بسته‌های بزرگ و کوچک چای هم هستند. آب انبه هم تمام صفای این بازار مرموز و دوست‌داشتنی است. بازاری که از پیرمرد چند ساله تا پسربچه ۱۵-۱۰ ساله سعی دارند نانی از آن به خانه ببرند. یکی تبلیغ بار جدیدش را می‌کند که صبح از افغانستان رسیده. دیگری از بو و طعم قهوه‌هایش می‌گوید. کمی آن‌طرف‌تر باب میل کوهنوردان و دوستداران مسافرت‌های کمپی است. اینجا بازار از همه‌رنگ رسولی است.

کالای ممنوعه
مو‌های نرم و لختش را به سمت چپ سرش روانه کرده. بیشتر از ۱۵ سال ندارد با پاجامک، کرته مشکی و جلیقه‌ای به همان تیرگی. فارغ از همه هیاهوی شهر بر میز کهنه کوتاه قدیمی لم داده. گازی به فلافلش می‌زند و زیر لب زمزمه‌ای کوتاه می‌کند. بساطش خلاصه‌شده در جعبه‌ای کوچک. جعبه‌ای جامانده از چمدانی که روزگاری مسافرانش را در پیچ‌وخم جاده‌ها همراهی می‌کرد. چمدانی که از آن روزگاران نه آستری به یادگار دارد، نه رنگ و لعابی.

قرص هفت درمان، پماد درد عضلات و … قرص‌هایی که برای جلب توجه خود را میان جعبه‌های خوش‌آب‌ورنگ جا داده‌اند. قرص‌هایی که به حکم وارداتی بودن قیمت را تا جایی که دل‌شان بخواهد، بالا می‌برند. «ولد»، صاحب همه این قرص‌هاست. کافی است به جعبه چوبی رنگ‌ورو رفته «ولد» نزدیک شوید، لیستی از ممنوعه‌ها رو می‌شود. از ورق خارجی گرفته تا اسپری فلفل و شوکر در شکل‌های مختلف.
*چی داری؟
-بگو چی می‌خوای؟ هر چی بخوای هست. فقط اسم ببر.
سی، چهل قدمی با مشتری هم‌قدم می‌شود، البته با رعایت فاصله. مشتری لهجه محلی ندارد، لباس‌های مشتری کمی پایین‌تر از محل کاسبی «ولد» میان ویترین‌ها به چشم می‌خورند.

دنیای پررمز و راز «ولد»
در این میان انتظار، سهم مشتری است. «ولد» خونسرد راهش را ادامه می‌دهد. کوچه‌ای کوتاه و دوباره پس‌کوچه‌ای دیگر. پس‌کوچه‌ای که می‌رسد به خیابانی کم‌عرض و دوباره کوچه‌ای کوتاه و باریک. «عباس» سیگار به دست منتظر است. به امید دیدن «ولد» و مشتری‌ای که شاید دسته‌ای اسکناس سبز اضافه کند به دخلش. اشاره‌ای کوتاه، جواز عبور مشتری است برای ورود به دنیای پررمز و راز کاسبی زیرزمینی‌اش. مغازه‌ای دو متر در دو متر مقصد نهایی «ولد» است. مغازه‌ای تزیین‌شده با سشوار‌های مختلف. ماشین‌های ریش‌تراشی هم هستند.
بسته‌های کوچک شوکرها، اسپری‌های فلفل خود را جاساز کرده‌اند میان قفسه‌ها.
*این چه جوری کار می‌کنه؟
-خیالت راحت. اینجوری. این یکی ولتاژش بیشتر‌ها
پیشخوان، مغازه دومتر در دومتر، شیشه‌ای است خاک گرفته. شیشه‌ای به بلندی پسربچه‌ای ۷-۶ ساله. پیشخوانی که زیر جعبه‌های کوچک و جِرم گرفته‌اش بسته‌های گُل و ماریجوانا می‌لولند.
-غیر شوکر و اسپری هر چیز دیگه‌ای هم بخوای هست‌ها.
-می‌خوای عشق و حال کنی بگو چی می‌خوای.
صدای شوکر‌ها یکی پس از دیگری سکوت خوف کوچه را می‌شکنند. اما در میانه همین خوف و صدا‌ها کاسبی دیگری هم به پاست. کُنج همان پیشخوان بسته‌ای کوچک پر از گیاهی سبز رنگ خرید و فروش می‌شود. شاید به آسانی خریدن یک بسته آدامس تری‌دنت.