چرا گاهی رنج‌کشیدن را انتخاب می‌کنیم؟

گروه جامعه: تا وقتی که زندگی بر وفق مراد است، یادمان می‌رود که چقدر شکننده و ضعیفیم. اما همیشه بهانه‌ای هست که این واقعیت را به یادمان بیاورد. هر لحظه ممکن است دردی به سراغمان بیاید -کمردرد ناگهانی، شکستن پا، یا سردرد کوبنده‌ای که آرام آرام پیدایش می‌شود. یا پریشان‌خاطری، مثلاً وقتی‌که متوجه می‌شوید حین […]

گروه جامعه: تا وقتی که زندگی بر وفق مراد است، یادمان می‌رود که چقدر شکننده و ضعیفیم. اما همیشه بهانه‌ای هست که این واقعیت را به یادمان بیاورد. هر لحظه ممکن است دردی به سراغمان بیاید -کمردرد ناگهانی، شکستن پا، یا سردرد کوبنده‌ای که آرام آرام پیدایش می‌شود. یا پریشان‌خاطری، مثلاً وقتی‌که متوجه می‌شوید حین چت‌کردن با شخصی گزینۀ «پاسخ به همه» را فشرده‌اید و حرف‌های خصوصی‌تان را همه فهمیده‌اند. تازه این‌ها نمونه‌های بسیاری ناچیزی از این یادآور‌ها هستند. ظاهراً مصیبت‌هایی که معمولاً هم از جانب دیگران سرمان می‌آیند تمامی ندارند.

به گزارش ترجمان، ساده‌ترین نظریه دربارۀ طبیعت بشر این است که ما هر کاری بتوانیم می‌کنیم تا از چنین تجربه‌هایی دور بمانیم. ما در جست‌وجوی لذت و آسایش هستیم و دلمان می‌خواهد مسیر زندگی را بی‌گزند طی کنیم. ذات درد و رنج طوری است که همه از آن دوری می‌کنند. ماری کوندو، مربی مرتب‌سازی، به این دلیل مشهور شد که به مردم گفت چیز‌هایی را که «برق شادی» در آن‌ها نیست دور بیندازند، و خیلی‌ها هستند که این‌جور پاک‌سازی را توصیه‌ای عالی برای زندگی می‌دانند.

 

اما این نظریه چیزی کم دارد. درد فیزیکی و درد هیجانی، گرفتاری، شکست و فقدان اگر در موقعیت مناسب پیش بیایند و از حد خاصی فراتر نروند، دقیقاً همان چیزی هستند که دنبالش می‌گردیم.

فکر کنید تجربۀ منفی محبوب خودتان از کدام دسته است. شاید بروید سینما تا گریه کنید، جیغ بزنید یا حالتان به‌هم بخورد. شاید هم به آهنگ‌های غمگین گوش کنید. شاید با جای زخمتان وَر بروید، غذا‌های تند بخورید، یا خودتان را در وان آب داغ بیندازید. یا شاید بروید کوه، در دوی ماراتن شرکت کنید، یا در ورزش‌های رزمی حسابی مشت و لگد بخورید. روان‌شناسان از مدت‌ها قبل این را فهمیده‌اند که تعداد خواب‌های بدِ ما بیشتر از خواب‌های خوبمان است، اما حتی در خیال‌بافی‌های روزمان هم -که کنترل افکارمان را به دست داریم- معمولاً به‌سمت چیز‌های منفی می‌رویم.

بخشی از این طرز فکر با صورت پیچیده‌ای از لذت‌گرایی همخوانی دارد، صورتی که درد را یکی از راه‌های رسیدن به لذت می‌داند. تجربۀ منفی، در شکل صحیحش، می‌تواند زمینه را برای لذت بزرگ‌تری پس از خودش مهیا کند؛ درد بهایی است که برای پاداش عالی‌تری در آینده می‌پردازیم. درد می‌تواند حواس ما را از نگرانی‌هایمان پرت کند و کمک کند به تعالی برسیم. انتخاب رنج می‌تواند اهداف اجتماعی هم داشته باشد، می‌تواند سرسختی‌مان را نشان دهد یا صدای کمک‌خواستنمان را به گوش بقیه برساند. هیجاناتی مثل خشم یا غم می‌توانند رضایت اخلاقی خاصی در پی داشته باشند. تلاش، زحمت و دشواری هم، در موقعیت مناسب، می‌توانند به شوق پیروزی و پیشرفت ختم شوند.

ولی بسیاری از تجربیات ناخوشایندی که دنبال می‌کنیم هیچ لذتی به ما نمی‌دهند. حالا نوع دیگری از رنج انتخابی را تصور کنید. مردم، عموماً مردان جوان، گاهی تصمیم می‌گیرند به جنگ بروند، و اگرچه میلی به مجروح‌شدن یا کشته‌شدن ندارند، امیدوارند بتوانند چالش، ترس و تقلا را تجربه کنند یا، به عبارت کلیشه‌ای‌اش، در آتش تعمید داده شوند. بعضی از ما تصمیم می‌گیریم بچه‌دار شویم، درحالی‌که معمولاً خودمان تاحدودی از سختی‌های این کار آگاهیم. حتی شاید این را هم بدانیم که تحقیقات فراوانی نشان می‌دهند لحظه‌به‌لحظۀ سال‌های بچه‌داری ممکن است از هر برهۀ دیگر زندگی استرس‌آورتر باشد (آن‌هایی هم که از قبل این را نمی‌دانستند، خیلی زود خواهند فهمید). با همۀ این‌ها، کم پیش می‌آید از این‌جور تصمیم‌هایمان پشیمان شویم. به‌طور کلی‌تر، کار‌هایی که در زندگی‌مان مهم‌تر از بقیه‌اند رنج و ازخودگذشتگی می‌خواهند.

اهمیت رنجْ داستان جدیدی نیست. رنج در بسیاری از روایت‌های مذهبی حضور دارد، ازجمله در داستان پیدایش که تعریف می‌کند گناه نخستین چطور ما را به این زندگی پرمشقت محکوم کرد. رنج محور اصلی تفکر بودایی است و هر چهار حقیقت شریف۱ بر آن تمرکز دارند.

 

اما هر رنج‌کشیدنی ستودنی نیست. اگر به کسی که عمیقاً افسرده است بگویید که لازم است در زندگی‌اش بیشتر رنج بکشد، اگر مسخره نباشد، قطعاً بی‌رحمانه است. روان‌شناس‌هایی را می‌شناسم که به شما می‌گویند تجربه‌های بد برایتان خوب است -برایتان از شکوفاییِ پس از تروما، مهربان‌ترشدن، نوع‌دوست‌ترشدن، و معنادارترشدنِ زندگی حرف می‌زنند- و البته گاهی همین‌طور هم می‌شود. اما شواهدْ توصیۀ عقل سلیم را تأیید می‌کنند: رنجی که خودت انتخابش نکرده‌ای وحشتناک است، تا می‌توانی از آن دوری کن.

اما رنج انتخابی ماجرایش فرق دارد. خوب زندگی‌کردن فقط زندگیِ توأم با شادی و لذت نیست. خوب زندگی‌کردن مؤلفه‌های زیادی دارد، یکی اینکه باید اهداف معناداری داشته باشد. بعضی از اَشکال رنج، مثل مشقت و دشواری، عاملی اساسی در تحقق این اهداف والاتر و رسیدن به زندگی بی‌نقص و رضایت‌بخش هستند.

بعضی آدم‌ها بیشتر از دیگران زندگی خود را معنادار می‌دانند. در پژوهش برجسته‌ای که در سال ۲۰۱۳ در مجلۀ پازیتیو سایکولوژی منتشر شد، روی بائومایستر و همکارانش از صد‌ها نفر پرسیدند که چقدر احساس خوشبختی می‌کنند و زندگی‌شان چقدر معنادار است، و بعد، چیز‌های دیگری دربارۀ خُلقیات و فعالیت‌هایشان پرسیدند.

مشخص شد که برخی ویژگی‌های زندگی فرد هم با خوشبختی و هم با معناداری زندگی او مرتبط هستند -و هر دوی این‌ها با روابط اجتماعی پُربار و دوری از کسالت هم‌بسته‌اند. این دو بر یکدیگر هم تأثیر می‌گذارند: افرادی که اعلام می‌کنند خیلی خوشبخت هستند همین حرف را دربارۀ یافتن معنا در زندگی‌شان هم می‌زنند، و برعکس. می‌توانید هر دو را داشته باشید.

اما تفاوت‌هایی هم هست. سلامتی، حال خوب و پول‌درآوردن همگی به خوشبختی مربوط هستند، اما یا ربطی به معنای زندگی ندارند یا خیلی کم ربط دارند. علاوه‌براین، هرچه افراد بیشتر به آینده فکر می‌کنند، زندگی‌شان را معنادارتر می‌دانند -و البته کمتر احساس خوشبختی می‌کنند. همین قاعده دربارۀ استرس و نگرانی هم صادق است -هرچه این دو بیشتر باشند، معنای زندگی بیشتر و خوشبختی کمتر است.

همۀ این‌ها نشان می‌دهند که معنا و مشقت ارتباط درهم‌تنیده‌ای با هم دارند. در پژوهش دیگری که آن را شرکت نرم‌افزاری پِی‌اسکِیل انجام داد، از دو میلیون نفر دربارۀ محل درآمد و میزان معناداربودنِ زندگی‌شان پرسیدند. معلوم شد که روحانیون مذهبی معنادارترین شغل را دارند. معلمان، روان‌درمانگر‌ها، پزشکان و مددکاران اجتماعی هم در رده‌های بالای این فهرست قرار گرفتند. همۀ این شغل‌ها زحمت فراوان و تعهد شخصی زیادی می‌طلبند.

اما تجربه‌های روزمره چطور؟ در مطالعه‌ای که در مجلۀ پازیتیو سایکولوژی در سال ۲۰۱۹ منتشر شد، شان سی. مورفی و بروک بَستیِن از افراد خواستند راجع به مهم‌ترین تجربه‌هایشان فکر کنند و هر کدام را در یک بند توصیف کنند و آن‌ها را از لحاظ میزان معناداری رتبه‌بندی کنند. علاوه‌براین از شرکت‌کنندگان خواسته شد که مشخص کنند هر تجربه تا چه حد لذت‌بخش یا دردناک بوده است. مشخص شد که معنادارترین رویداد‌ها در یکی از دو سرِ این طیف قرار دارند -یا بسیار لذت‌بخش‌اند یا بسیار دردناک. این‌ها رویداد‌هایی هستند که اهمیت دارند و اثری از خود به جا می‌گذارند.

 

در مقاله‌ای که در سال ۱۹۹۹ دربارۀ کوه‌نوردی پرخطر منتشر شد، جرج لوونستاینِ اقتصاددان به این نکته اشاره کرد که بعضی از افرادی که بیشتر از دیگران رنج می‌کشند تجربۀ کوه‌نوردی برایشان خوشایندتر بوده است. موریس هرزوگ از اعضای اولین گروهی بود که در سال ۱۹۰۵ قلۀ آناپورنا در نپال را فتح کرد. او چند انگشت و بخش‌هایی از پاهایش را در این کار از دست داد، اما می‌گفت این آزمون سخت «به من یقین و آرامش مردی را بخشیده است که به همۀ آرزوهایش رسیده. این تجربه به من لذت ناب عشق به چیزی را داده که قبلاً از آن بیزار بودم. زندگی جدید و باشکوهی پیش رویم قرار گرفته». لوونستاین با کنایه نتیجه گرفت که «با ازدست‌دادن قسمت‌هایی از بدن معناسازی تقویت هم می‌شود».

کمتر کسی از ما هست که، داوطلبانه، در جست‌وجوی زندگی خوب از تعلقاتش دل بکند، اما زیاد پیش می‌آید که دنبال تجربه‌های منفیِ خفیف‌تری برویم، هم تاحدی به‌خاطر تأثیر متحول‌کننده‌شان و هم تاحدی به این خاطر که شاید فقط بخواهیم بعد‌ها هم آن تجربه‌ها را داشته باشیم. می‌خواهیم آن‌ها را در حافظه ذخیره کنیم تا در آینده مصرفشان کنیم. سنکا، فیلسوف رواقی رومی، می‌گوید «چیز‌هایی که زمانی تحملشان دشوار بوده به‌خاطرآوردنشان شیرین است». چنین تجربه‌هایی بخشی از همان چیزی هستند که ما اسمش را زندگی معنادار می‌گذاریم.

این چیز‌ها همه را قانع نمی‌کند. بعضی افراد، مثل بعضی از سوژه‌های پژوهش بائومایستر، تمرکز خود را بر لذت و خوشبختی می‌گذارند و علاقۀ چندانی به معنا و رنج ندارند. آیا این کارشان واقعاً اشتباه است؟ رابرت نوزیکِ فیلسوف در مخالفت با این لذت‌گرایان در کتاب کلاسیک خود در سال ۱۹۷۴، به نام بی‌دولتی، دولت و آرمان‌شهر۲، «ماشین تجربه» را مثال می‌زند. وصل‌شدن به این ماشین این توهم را ایجاد می‌کند که از زندگی سرشار از لذت، خوشبختی و رضایتی برخورداریم. می‌ترسید دنیای واقعی را از دست بدهید؟ خیالتان راحت، ماشین می‌تواند خاطرۀ در ماشین‌بودنتان را پاک کند.

نوزیک می‌گوید که اگر خودش بود، خود را به این ماشین وصل نمی‌کرد و عدۀ زیاد دیگری، ازجمله من، هم همین‌طور. ما می‌خواهیم در دنیای واقعی زندگی کنیم -یعنی می‌خواهیم به دست خودمان کاری را انجام بدهیم، نه اینکه صرفاً تجربۀ انجام‌دادنشان را به دست بیاوریم. درواقع، از نظر نوزیک «تن‌ها دلیلش این است که ما می‌خواهیم اعمالی را انجام بدهیم که بیشتر به‌دنبال تجربه‌کردنشان هستیم». به بیان کلی‌تر، «کسی که در مخزن شناور است همانند لکه‌ای ناشناخته است» ۳ -کیست که بخواهد مثل لکه‌ای ناشناخته زندگی کند؟

واکنش همه یکسان نیست. اخیراً فرستۀ جدیدی در توییتر (از حساب کاربری PhilosophyTube@) من را به خنده انداخت، اما می‌دانم که آدم‌های دیگری هم هستند که چنین نظری دارند:رابرت نوزیکِ فیلسوف: «حالا این ماشین تجربه به‌خوبی می‌تواند زندگی‌ای را شبیه‌سازی کند که در آن به هر چیزی که همیشه می‌خواسته‌اید می‌رسید».
من: «اسم من رو هم بنویس».
نوزیک: «نه، ببین، واقعی نیست‌ها؛ یعنی فکر می‌کنی هست، ولی …».
من در حال وصل‌شدن به ماشین: «خداحافظ، بچه‌مثبت».

 

دست‌آخر، عده‌ای هم هستند که تصمیم می‌گیرند برای پاک‌کردن هر ردی از معنا و اصالت به اعتیاد روی بیاورند، به این امید که به سعادت لذت‌گرایانه برسند. معلوم است که این گروه برای چنین ماشینی سر و دست می‌شکنند.بااین‌همه، به نظر می‌رسد خطاست که فقط و فقط در جست‌وجوی خوشبختی باشیم، حتی اگر تنها چیزی که برایتان مهم است خوشبخت‌بودن باشد. بِرِت کیو. فورد و همکارانش پژوهشی انجام دادند که در سال ۲۰۱۵ در مجلۀ اکسپریمنتال سایکولوژی منتشر شد. این پژوهش بررسی می‌کرد که انگیزه‌داشتن چه تأثیری در رسیدن به خوشبختی دارد و برای این کار از مردم می‌خواست در مواردی از این قبیل به خودشان نمره بدهند: «احساس خوشبختی خیلی خیلی برایم مهم است» و «ارزشمندیِ زندگی‌ام بستگی به این دارد که در هر لحظه چقدر احساس خوشبختی می‌کنم». افرادی که موافقتشان با این موارد خیلی زیاد است، احتمالاً، به نتایج چندان خوبی در زندگی نخواهند رسید و احتمالاً بیشتر از دیگران اسیر افسردگی و تنهایی می‌شوند.

شاید این جست‌وجوی خودآگاهانه در پیِ خوشبختی باعث می‌شود که زیاد به خوشبخت‌بودن فکر کنید و همین سدِ راه خوشبختی‌تان می‌شود، درست همان‌طور که وقتی دربارۀ مهارتتان در بوسیدن نگران هستید احتمالاً این کار را بدتر انجام می‌دهید.

اما توضیح دیگری که می‌توان داد این است که جویندگان خوشبختی معمولاً روی چیز‌های غلطی تمرکز می‌کنند. فراتحلیلی که توسط هلگا دیتمار و همکارانش انجام شد و در مجلۀ پرسونالیتی و سوشال سایکولوژی به چاپ رسید، با جمع‌بندی بیش از ۲۰۰ مطالعه، به این نتیجه رسید که «پاسخ‌دهندگانی که بیشتر از دیگران به کسب درآمد و دارایی اهمیت می‌دهند و آن را کلید خوشبختی و موفقیت زندگی می‌دانند از خوشبختی، رضایت از زندگی، سرزندگی و خودشکوفاییِ کمتری برخوردارند و بیشتر به افسردگی، اضطراب و بیماری‌های روانی مبتلا می‌شوند».

تحقیقات ویکتور فرانکل را در نظر بگیرید، روانکاوی که از هولوکاست جان سالم به در برد. فرانکل در سال‌های نخست فعالیتش در وین، در دهۀ ۳۰ میلادی، در حوزۀ افسردگی و خودکشی مطالعه کرد. در آن بازۀ زمانی، نازی‌ها به قدرت رسیده بودند و در سال ۱۹۳۸ اتریش را اشغال کردند. فرانکل که نمی‌خواست بیماران یا والدین پیرش را ترک کند تصمیم گرفت بماند و به‌این‌ترتیب یکی از میلیون‌ها یهودی‌ای بود که سر از اردوگاه کار اجباری درآورد، اول در آشویتس و بعد در داچاو. مطالعه و تحقیق در خون فرانکل بود، در زندان هم به مطالعه دربارۀ زندانیان دیگر پرداخت. او می‌خواست بداند چه چیزی این دو گروه را از هم متمایز می‌کند: گروهی که نگرش مثبت خود را حفظ کرده بودند و گروهی که قادر به تحمل زندان نبودند، تمام انگیزه‌شان را از دست داده بودند و بیشترشان خودکشی می‌کردند.

او نتیجه گرفت که معنا علت این تمایز است. کسانی که بیشتر از دیگران شانس زنده‌ماندن داشتند همان‌هایی بودند که زندگی‌شان هدف بزرگ‌تری داشت، یعنی کسانی که نیت یا برنامه یا رابطۀ عاشقانه‌ای داشتند، هر چیزی که دلیلی برای زندگی‌کردن باشد. فرانکل بعد‌ها این‌طور نوشت (از نیچه نقل به مضمون می‌کند) «کسانی که بدانند ‘چرا’ زندگی می‌کنند تقریباً با همۀ ‘چگونگی‌’ها کنار می‌آیند». خبر خوب این است که ما مجبور نیستیم بین معنا و زندگی یکی را انتخاب کنیم. ما از طریق کار بائومایستر و دیگران فهمیده‌ایم که زندگی معنادار می‌تواند لذت‌بخش هم باشد. آدم‌های زیادی هستند که زندگی‌شان ترکیبی از شعف بسیار و مشقت بسیار است.

 

انگیزۀ بشر خیلی قوی‌تر از آن چیزی است که بسیاری از مردم، ازجمله روان‌شناسان، فکر می‌کنند. آلدوس هاکسلی در رمانش، دنیای قشنگ نو، در سال ۱۹۳۲، این نکته را به‌خوبی بیان کرده است. او جامعه‌ای را توصیف می‌کند که باثبات و تحت‌کنترل است و شادی با ماده‌ای توهم‌زا به آن القا شده است -جامعه‌ای که همه‌چیزش را برای رسیدن به لذتی فزاینده فدا کرده است. در اواخر کتاب، گفت‌وگویی بین مصطفی موند، نمایندۀ تشکیلات، و جان که علیه سیستم شورش کرده درمی‌گیرد. موند با شور و حرارت از ارزش لذت حرف می‌زند. بعد، از مداخلاتی عصب‌شناختی می‌گوید که ابداع شده‌اند تا لذت انسان را به حداکثر برسانند، از اینکه چقدر راحت و ساده است، و در آخر این‌طور نتیجه می‌گیرد که «ما ترجیح می‌دهیم کارهایمان را راحت انجام بدهیم»؛ و جان پاسخ می‌دهد «اما من راحتی نمی‌خواهم. من خدا را می‌خواهم، شعر را می‌خواهم، خطر واقعی را می‌خواهم، آزادی را می‌خواهم، خوبی را می‌خواهم. من گناه را می‌خواهم». از این بهتر نمی‌شود طبیعت بشر را در چند کلمه توصیف کرد.