در صف‌های تزریق واکسن چه می‌گذرد؟

گروه جامعه: «تمام فحشایی که نشنیده بودیمو مدتی که واسه تزریق واکسن رفته بودیم، شنیدیم. یه پیرمرد اونجا بود که حالشم زیاد خوب نبود. باهاش برخورد خوبی نمی‌شد. حتی ماموری که اسم می‌نوشت عصبانی شد و لیست اسما رو پاره کرد.» این، روایت همراهان یکی از سالمندان است که برای تزریق واکسن کرونا به یکی […]

گروه جامعه: «تمام فحشایی که نشنیده بودیمو مدتی که واسه تزریق واکسن رفته بودیم، شنیدیم. یه پیرمرد اونجا بود که حالشم زیاد خوب نبود. باهاش برخورد خوبی نمی‌شد. حتی ماموری که اسم می‌نوشت عصبانی شد و لیست اسما رو پاره کرد.» این، روایت همراهان یکی از سالمندان است که برای تزریق واکسن کرونا به یکی از مراکز واکسیناسیون مراجعه کرده است.
 

مدتی قبل فیلم‌هایی از نحوه واکسیناسیون کرونا و برخورد با سالمندان در صف‌های تزریق در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شد که ناراحت‌کننده بود. این فیلم‌ها و برخوردها بار دیگر این واقعیت را آشکار کرد که در حالی که بارها از سوی مسئولان مطرح شده که جمعیت ایران به سمت پیری می‌رود اما هیچ برنامه‌ای برای تکریم سالمندان یا نحوه برخورد با آنان وجود ندارد و به جز تبلیغاتی محدود و گذرا، فرهنگ‌سازی خاصی در این زمینه وجود ندارد. انگار موضوع تزریق واکسن و شرایط سخت این روزها، بیش از دیگران دارد بر زندگی سالمندان اثر می‌گذارد. در ادامه، گوشه‌ای از آنچه را در صف‌های تزریق واکسن کرونا می‌گذرد، می‌خوانید:

«ما برای تزریق دُز دوم واکسن، اول به «ایران مال» رفتیم که همه چی منظم و مرتب بود چون اونجا انتظامات داره و همه چیزو کنترل می‌کنن اما چون دُز اول رو اونجا نزده بودیم کارمون پیش نرفت و مجبور شدیم بریم مرزداران. اونجا کارت ملیا رو جمع می‌کردن و اسما رو به نوبت صدا می‌زدن. سایه‌بون یا جایی واسه نشستن در نظر نگرفته بودن و همه سالمندا یه گوشه‌ای که سایه بود جمع شده بودن. اونایی هم که خونوادگی اومده بودن تو ماشین نشسته بودن. ما مامانو ساعت ۸ صبح بردیم و ساعت یک و نیم ظهر واکسن زد. فکرشو بکنین که تو این مدت خیلی از سالمندا سرپا وایساده بودن و یه وقتایی از همدیگه کمک می‌گرفتن. مادر من بعد از واکسن سه تا از زخم بستراش عمیق شد چون از ساعت هفت تا یک بعد از ظهر نشسته بود. پوشک هم داشت و نم به زخماش نشت کرده بود. سالمند که مثل بچه نیست بتونی بری یه گوشه جاشو عوض کنی.»

این صحبت‌های همراه یکی از سالمندان است که به ایسنا می‌گوید: «می دونین؟ آروم‌کردن سالمند کار آسونی نیست. بحثِ فرهنگ منزلته و به نظرم باید این موضوع رو آموزش داد. بیشتر جمعیت کشور ما پیر و سالمندن و بارها هم اعلام کردن که جمعیت ما داره به سمت پیری میره. پس چه موقع می‌خوان یه فکری به حالشون کنن؟ سالمندای کشور ما همش در معرض کلاهبرداری‌ان و وقتی ما در این‌باره فرهنگ‌سازی یا کار روانشناسی نمی‌کنیم، آدمای کاربلدی هستن که از این موضوع سوءاستفاده می‌کنن. اگه امکانات نباشه سالمندا قبل از مردنشون مردن. ارتباط با سالمندا حوصله زیادی می‌خواد و این موضوع رو باید آموزش داد.»به چند مرکز واکسیناسیون سر می‌زنم.

مرکز بهداشت شرق تهران
ساعت یک ربع به ۱۰ است و شماره ۴۰۰ را بلند صدا می‌زند تا داخل برود و واکسنش را تزریق کند. ماموری که شماره‌ها را صدا می‌زند از حاضران می‌خواهد صبور باشند: «تمام اتاقا پُرن. یکم صبر کنین نوبت شما هم می‌رسه».

سالمندی که واکسنش را تزریق کرده است بیرون می‌آید روی یک صندلی می‌نشیند. پنبه روی بازویش را فشار می‌دهد و زیر لب می‌گوید: «مردم همه پیر شدن، بیچاره شدن».  ۸۵ ساله است. از هشت صبح آمده است: «اصلا جای پارک ماشین نیس و به سختی یه جایی رو پیدا کردیم. حالا دخترم رفت ماشینشو بیاره و من اینجا نشستم تا بیاد. می‌بینی دم پیری چه اسیر شدیم؟»
– شما برای مادرت اومدی دنبال واکسن؟
– نه.
دخترش صدایش می‌کند. خداحافظی می‌کند و می‌رود.
جلوی درِ ورودی چند کاغذ چسبانده‌اند که با ماژیک‌های رنگی توضیحاتی نوشته است: «به هیچ عنوان زودتر از ساعت ۶ صبح تجمع نکنید»، «در این محل واکسن دُز دوم فقط برای کسانی تزریق می‌شود که دُز قبلی خود را در همین مرکز تزریق کرده‌اند».

داخل حیاط مرکز بهداشت را صندلی چیده‌اند و سایه‌بان هم گذاشته‌اند. ورودی مرکز را با میله‌هایی محدود کرده‌اند و یک راه کوچک را برای عبور و مرور باز گذاشته‌اند. زنی که واکسن زده بیرون می‌آید و دنبال راهی برای خروج می‌گردد و زیر لب غر می‌زند: «چرا راهو اینجوری کردین؟ خب بازش کنین مردم بتونن رد شن.» چند مامور با کاوری که با خط درشت رویش نوشته «امداد بسیج»، مراجعه‌کنندگان را راهنمایی می‌کنند. یکی از آنها جلوی در نشسته است و از تازه‌واردان می‌خواهد برگه‌ای که نشان می‌دهد دُز اول را تزریق کرده‌اند تحویل دهند و نوبت بگیرند. آنانی که توانایی راه رفتن ندارند داخل ماشین می‌نشینند و زنی با روپوش سفید، ماسک روی صورت و دستکش، یک کیسه یخ دستش می‌گیرد و با یک سرنگ می‌رود تا واکسن را در ماشین تزریق کند. آنانی هم که توانایی راه رفتن دارند به داخل مرکز بهداشت می‌آیند تا کارشان انجام شود.

تمام اتاق‌های مرکز پر از مراجعه‌کننده است. یک مامور پلیس چرخی در اتاق‌ها می‌زند و روی صندلی‌ای می‌نشیند و با چشمانش فضا را رصد می‌کند. زنی که واکسنش را زده از اتاق بیرون می‌آید و زیر لب می‌گوید: «آخر عمری چه گرفتاری شدیم.» روی صندلی می‌نشیند و با مرد سالخورده کنار دستش هم‌کلام می‌شود. مرد از اوضاع اقتصادی و تورم و گرانی می‌گوید و زن هم سرش را به نشانه تایید و تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید «این چه مصیبتی بود که سرمون اومد؟»

دختر جوانی همراه یک خانم سالخورده‌ که دستش را گرفته وارد می‌شود و به یکی از اتاق‌ها مراجعه می‌کند. زن را روی صندلی می‌نشاند و مدارکش را می‌دهد و کمکش می‌کند که آستینش را بالا بزند. به زنی که مسئول تزریق است نگاه می‌کند: «واکسنی که می‌زنید کجاییه؟»
– سینوفارم چین
مسئول تزریق در سکوت کارش را انجام می‌دهد و توضیحات بعد از تزریق را می‌دهد. سراغ ماموری که جلوی در نشسته می‌روم: «باید برای تزریق دُز اول چه مدارکی بیاریم؟»
– فعلا دُز اول وجود نداره. هفته دیگه سر بزن. اگه شروع بشه که باز بُکش‌بُکش میشه.
مردی سالخورده وارد می‌شود و برگه‌ تزریق دُز اولش نشان می‌دهد، شماره می‌گیرد و وارد صفی می‌شود که حالا کوتاه شده. در حیاط مرکز بهداشت چند نفری کنار هم نشسته‌اند و از قدیم‌ها، ارزانی و احترام به یکدیگر می‌گویند: « قدیم بود که احترام میذاشتن. الان خبری نیس. حالا جوابمونم به زور میدن».

حسینیه ارشاد
ساعت حدود ۷ صبح است و سالمندان پشت داربست‌هایی که در پیاده‌رو علم کرده‌اند صف کشیده‌اند. مردی پشت میله‌ها و داخل حسینیه ایستاده است و مردم هم بیرون از حسینیه در پیاده‌رو جمع شده‌اند و موبایل‌هایشان را به مرد نشان می‌دهند. مرد چند بار اعلام می‌کند: «واسه اونایی که پیامک ندارن واکسن نمی‌زنیم».

برخی از سالمندان تنها آمده‌اند و برخی دیگر همراه فرزندانشان. سالمندان گوشه‌ای می‌نشینند و فرزندانشان می‌روند تا از چند و چون ماجرا خبردار شوند. برخی داخل ماشین نشسته‌اند و واکر یا ویلچرشان را صندوق عقب جا کرده‌اند و منتظرند تا نوبتشان برسد. بعضی کلافه، محدوده تزریق واکسن را بالا و پایین می‌کنند، با خود حرف می‌زنند و سرشان را تکان می‌دهند. به یکدیگر نگاه می‌کنند و می‌گویند: «عجب گرفتاری شدیم».
جلوی درِ ورودی بنری نصب شده که رویش نوشته: «واکسیناسیون فاز دوم از تاریخ ۹/ ۴/ ۱۴۰۰ و از طریق پیامک انجام می‌شود.» بعضی از ساعت ۷ و بعضی دیگر از ساعت ۵ صبح آمده‌اند. واکسیناسیون از ساعت ۹ صبح شروع می‌شود. هر چه به ساعت مورد نظر نزدیک می‌شویم صف هم طولانی‌تر و به جمعیت اضافه می‌شود.

بعد از اینکه پیامک دریافت دُز دوم را گرفته برای تزریق آمده است. از اینکه دُز اول را بدون دردسر زده احساس رضایت می‌کند: «وقتی واسه دز اول اومدم خیلی خلوت بود. واکسنمو زدم و رفتم خونه. الانم واسه دز دوم اومدم.»برخی هم از بدون برنامه‌بودن تزریق واکسن گلایه دارند: «وضعیتو که می‌بینین. هیچی مشخص نیس. از ساعت ۵ صبح اینجا نشستم و اصلا معلوم نیست می‌خوان چطوری صدامون کنن».

هر کدام برای خودشان کاره‌ای بوده‌اند؛ یکی مهندس معمار و دیگری معلم که بعد از سال‌ها کار بازنشسته شده‌اند و دنبال زندگی آرامند. جدا از این، همه آنها یک انسان هستند: «میدونی دخترم؟ آدم تو پیری به پوچی می‌رسه. همش احساس ضعف می‌کنه و دلش می‌خواد یه گوشه بشینه یا بخوابه. دُز اول رو جماران زدم که بیشتر از پنج دقیقه هم طول نکشید اما وقتی برای دز دوم رفتم، پشت یه صف طولانی وایسادم و هیشکی جوابمو نمی‌داد. بعد از کلی علافی یکیشون گفت چندتا لیست از جاهای مختلف اومده. اسممونو نوشتن و اومدیم خونه تا برام پیامک اومد. نوشته بودن بیام حسینیه ارشاد. حالا هم اومدم اینجا ببینم چی میشه. خودتون می‌بینین که چه خبره دیگه. اصلا معلوم نیست می‌خوان چیکار کنن.» بعد رو می‌کند به پسرش: «اینجا تا ظهر علافی داره. تو برو.» پسر هم اصرار می‌کند بماند تا با هم بروند.

دُز اول را مسجد طالقانی زده است: «۵ صبح رفتم و نوبت گرفتم و تزریق انجام شد. واسه دز دوم پیام دادن که باید برید حسینیه ارشاد. شما می‌دونی تزریق واکسنو چه ساعتی شروع می‌کنن؟»دو نفر با یک جعبه پر از یخ  و واکسن از راه می‌رسند. جنب و جوش بیشتر می‌شود و نگاه همه به همان دو نفر و واکسن‌هاست. سعی می‌کنند به سمت دری بروند که جعبه را از آن داخل می‌برند. صف به هم می‌ریزد و بلبشو می‌شود. ماموری که پیامک‌ها را چک می‌کرد و اسم‌ها را در لیست می‌نوشت، میکروفن به دست می‌گیرد و از همه مراجعه‌کنندگان می‌خواهد در حیاط حسینیه ارشاد جمع شوند. همه به سمت در هجوم می‌برند. یکی از سالمندان داد می‌زند: «گول خوردیم. از این در باید بریم». همه دغدغه این را دارند که اولین یا دومین نفری باشند که واکسن می‌زنند. می‌ترسند واکسن تمام شود و جا بمانند. از هر طرف صدایی بلند می‌شود که می‌گوید: «من از ساعت ۵ اینجام. باید زودتر بزنم»، «منی که از ساعت ۶ اینجام پس کی باید بزنم؟»

وقتی همه به در هجوم می‌برند تا داخل حیاط شوند، او با خونسردی نشسته است. صدایش می‌زنم. متوجه نمی‌شود. برایش دست تکان می‌دهم. سرش را بالا می‌آورد: «باید برید داخل». سمعکش را در می‌آورد و به گوشش می‌زند: «دخترم متوجه نشدم چی می‌گی.»
– میگن باید برین تو حیاط بشینین
– فکر نکنم حالا حالاها نوبت من بشه. من تازه اومدم. 
قامت خمیده‌اش را خم‌تر می‌کند و از زیر داربست‌ها رد می‌شود و پله‌ها را به سختی بالا می‌رود تا خودش را از دری که باز است به محل تزریق واکسن برساند. مسئولی که اسم‌ها را می‌خواند خواهش می‌کند همه صبور باشند تا نوبتشان برسد. طبق لیستی که دارد اسم ده نفر را می‌خواند. همه بلند می‌شوند و مسئول صدایش را بلندتر می‌کند: «صبر کنید نوبت همه میرسه. برای اینکه داخل شلوغ نشه من ده نفر ده نفر اسم می‌خونم.»
داخل حسینیه شلوغ است. عده‌ای روی صندلی نشسته‌اند و عده‌ای دیگر ایستاده‌اند تا واکسنشان تزریق شود. آنانی هم که سالمندشان در ماشین نشسته است سُرنگ پر از واکسن را دستشان می‌گیرند و دنبال ماموری که تزریق را انجام می‌دهد راه می‌افتند تا نوبتشان شود و تزریق را انجام دهند. بعد از آنکه کارشان راه می‌افتد کلی تشکر می‌کنند و با لبخندی که به لب دارند سوار ماشینشان می‌شوند و راه را برای نفر بعدی باز می‌کنند.