گزارشی تکاندهنده از یک شغل خطرناک
گروه جامعه: بنفشه سام گیس در گزارشی در روزنامه اعتماد نوشت: رسم بلوچ این است که زن شوهرمرده، تا ۴ ماه و ۱۰ روز سیاهپوش و خانهنشین میشود و هیچ مردی جز پدر، برادر یا فرزند پسر، روی او را نمیبیند… سال ۱۴۰۱، ماشین ۱۷۰ سوختبَر، هنگام سوختکِشی در جادههای اطراف ایرانشهر و سرباز، منفجر شد و […]
گروه جامعه: بنفشه سام گیس در گزارشی در روزنامه اعتماد نوشت: رسم بلوچ این است که زن شوهرمرده، تا ۴ ماه و ۱۰ روز سیاهپوش و خانهنشین میشود و هیچ مردی جز پدر، برادر یا فرزند پسر، روی او را نمیبیند…
سال ۱۴۰۱، ماشین ۱۷۰ سوختبَر، هنگام سوختکِشی در جادههای اطراف ایرانشهر و سرباز، منفجر شد و ۱۶۸ نفرشان کشته شدند. از این ۱۷۰ سوختبر، ۱۴۷ نفرشان زن و بچه داشتند…
«سوختبرها» در منطقه بلوچستان، مردانی هستند که هفتهای یک یا دو بار، ۵۰۰ یا ۶۰۰ کیلومتر در مسیرهای ناامن و کور منتهی به مرز پاکستان میرانند که ۲۶۰۰ لیتر گازوییل بار زده بر کول نیسانشان را به دلالان پاکستانی بفروشند. هر نیسان سوختکش، دو سرنشین دارد؛ سوختبر و شاگردش. اغلب سوختبرها کمتر از ۳۰ سال دارند. شاگرد سوختبرها، نوجوانانی هستند که پای شان به پدال گاز و ترمز نمیرسد و قِلق جادههای مرگ را بلد نیستند. شاگرد سوختبر باید چند بار و چند ماه با یک سوختبر همراه شود و علاوه بر دریافت مزدی ناچیز، جغرافیای معبرهایی را از بر کند که بویی از تعریف معمول «جاده» نبرده و یاد بگیرد چطور نیسان کمر خم کرده از سنگینی ۲۶۰۰ لیتر گازوییل را روی شیب کوه و شانههای دره براند و بار را سالم به مقصد برساند و زنده برگردد. هر سوختبر، خرج حداقل دو خانواده را به عهده دارد.
سال ۱۴۰۱ بهطور میانگین هر هفته ۴ نیسان سوختکش در جادههای خروجی ایرانشهر منفجر شده است. وقتی خبر انفجار یک نیسان سوختکش به گوش مردم ایرانشهر میرسد، همه میدانند که حکایت سوختن فقط دو نفر نیست؛ با سوختن یک سوختبر، حداقل ۱۰ نفر نانآورشان را از دست میدهند. بیمارستان خاتم در شهرستان ایرانشهر، بالاترین آمار جراحیهای سوختگی، معلولیت، قطع عضو و فلج به دلیل شدت سوختگی را در کشور دارد. تمام سوختبرهای آتشگرفته در جادههای اطراف شهرستانهای ایرانشهر و سرباز و قصر قند و دشتیاری و چابهار و نیکشهر و تا مرز پاکستان، به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، چون تا شعاع ۴۰۰ کیلومتر دورتر از ایرانشهر و تا مرز پاکستان، غیر از ۱۰ تخت سوختگی و ۳ اتاق جراحی بیمارستان خاتم هیچ امکان و تجهیزاتی برای مداوای سوختبرهای سوخته وجود ندارد. بیشترین جراحیهای پلاستیک در بیمارستان خاتم، برای سوختبرهایی انجام میشود که حوالی شهرستان «سرباز» در انفجار و آتش نیسانشان سوختهاند. در نوار جنوبی منطقه، ۵۰ یا ۱۰۰ کیلومتر قبل از فنسکشی مرزی، معبرها و بیراهههای سوختکشی چنان ناامن است که زنده ماندن سوختبرها در این محورها، در مقیاس ثانیهها تعریف میشود. پزشک بیمارستان خاتم شهرستان ایرانشهر که هفتهای دو یا سه جوان سوخته در آتش سوختکشی را معاینه و جراحی میکند، میگفت: «اینها جان میدهند برای هیچ.»
۲۴ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
میخواهیم برویم خانه «محمدحسین»؛ سوختبری که هفتم آذر در نیسان آتشگرفتهاش سوخت. خانه محمدحسین، روستای کریمآباد است؛ ۲۵ کیلومتر دورتر از ایرانشهر. برای رسیدن به روستای کریمآباد باید از زیرگذر جاده برویم؛ از کف بیابان و در بستر رودخانه خشکیده، زمین را تراشیدهاند به ارتفاع و عرض عبور یک ماشین سواری. نه چراغی هست و نه آسفالتی. پل عابر، حداقل یک کیلومتر دورتر از دهانه روستاست و اهالی روستا هم از همین زیر گذر میروند و میآیند؛ به وقت هوای آفتابی، روی خاک و سنگریزه، به وقت بارندگی و سیل از دل گِل..
خانواده محمدحسین سیاهپوشند. خرج زندگی ۸ نفر با محمدحسین بود؛ جوانترین پسر یدالله، متولد ۱۳۷۶. دو بار در هفته، قبل از نیمه شب میرفت «پیرکُنار»؛ ۴۸۰ کیلومتر دورتر از کریمآباد، تکهای از بیابان در مرز هرمزگان و جنوب کرمان. بعد از ساعتها انتظار برای تکمیل شدن بار مَندیها (انبارهای ذخیره سوخت قاچاق در نوار جنوب و شرق کشور) مشک جاسازی شده داخل اتاق بار نیسانش را با ۲۶۰۰ لیتر گازوییل پر میکرد و میراند تا «پیرکور»؛ ۲۵۰ کیلومتر دورتر از کریمآباد، مرز ایران و پاکستان. بعد از دو روز به مرز میرسید. گازوییلش را به دلال پاکستانی میفروخت و برمیگشت کریمآباد…
سید محمد؛ پسر ارشد یدالله، عکسی از محمدحسین نشانم میدهد؛ لباس بلوچی پوشیده و رو به دوربین میخندد. محمدحسین تنها آدم سالم این خانه بود. پدر، از سالها قبل عصا به دست شده بود و زانوهایش به زحمت خم میشد، برادر بزرگتر، سالها سوختکشی میکرد و دچار ناراحتی اعصاب شده بود. برادر دوم، بعد از ۱۰ سال شاگردی سوختبرها، با نیسان خالی در جاده نیکشهر چپ کرد و علیل شد.
سید محمد میگوید: «۸ صبح خبر دادن محمدحسین چپ کرده؛ ۴۵ کیلومتری ایرانشهر، نرسیده به رحمانآباد. پیچ اول، لاستیکش میترکه، ماشین از دستش منحرف میشه. ماشین میخوره به حفاظ پیچ. ماشین چپ میشه سمت محمدحسین و آتیش میگیره. محمدحسین داخل ماشین گیر میافته…. ما نیم ساعته رسیدیم کف جاده. دیدیم محمدحسین داره میسوزه. آتشنشانی وقتی اومد، فقط اسکلت ماشین مونده بود.»
از جسد محمدحسین چیزی بیرون نیومد؟
پدر گفت: «هیچی.»
پدر، برادرهای بزرگتر و شهاب؛ پسر سید محمد، روبروی من نشسته بودند. کار از مجسم کردن لحظهها گذشته بود. پدر و برادرها به هوا نگاه میکردند موقع تعریف کردن شنیدهها و دیدهها. مردمک چشمهای این سه مرد تکان نمیخورد. انگار خودشان هم با محمدحسین مرده بودند.
نگفتی به این برادر جوونت که سوختکشی خطر داره؟
«محمدحسین از ۱۵ سالگی سوختکشی میکرد. چند سال شاگرد راننده بود. برای صاحب بار کار میکرد. دو سال بود خودش ماشین خریده بود. نیسان رو قسطی خریده بود. ۱۸۰ میلیون تومن داده بود. ۲۲۵ میلیون تومن بدهکار بود. از سوختکشی، هم قسط ماشین رو میداد، هم خرج ما رو. میدونستم خطر داره ولی چارهای نبود. چطور باید زنده میموندیم؟»
شهاب ۱۹ ساله است و پشت کنکوری. خرج درس خواندن شهاب را عموی جوانمرگش جور میکرد. سید محمد، شهاب را تهدید کرده اگر امسال کنکور قبول نشود، او را میفرستد سوختکشی؛ مثل بقیه بچههای روستا.
«قبلش میگفتم درس بخون. برادرم که سوخت، گفتم برات نیسان قسطی میگیرم بری شاگردی تا مرز. دیگه درآمدی نداریم. من مریضم. چارهای نیست. پسرمه. دوستش دارم. بچههای کوچکتر از شهاب میرن سوختکشی. خودش خبر داره.»
چرا نمیخوای بری سوختکشی؟
«میترسم. دوست دارم یک کار خوب داشته باشم. یه زندگی ساده. رویای زندگیم اینه که معلم بشم ولی اینجا، توی این روستا، رسیدن به رویاهات هم رویاست. توی روستای ما، فقط من پشت کنکوری هستم. هیچ کدوم از بچهها حتی به دبیرستان نرسیدن. انگیزهای ندارن که درس بخونن. راهی برای موفقیت نیست که امیدوار بشن. داشتن خیلی چیزایی که بچههای همسن من دارن، برای ما محاله. اینجا حتی یه پارک نداریم. یه زمین فوتبال نداریم. برای باشگاه ورزشی باید بریم ایرانشهر؛ ۲۵ کیلومتر دورتر به شرطی که هر بار برای رفت و برگشت ۵۰ هزار تومن کرایه بدیم.»
با عموت صمیمی بودی؟ باهم رفیق بودین؟
«زیاد نمیدیدمش. شبا که از سوختکشی برمیگشت، انقدر خسته بود که میخوابید. صبحها هم مشغول تعمیر ماشینش بود. هیچ تفریحی نداشت. فقط کار میکرد. خرج ۸ نفر رو میداد. خرج مدرسه من رو هم میداد.»
دهیار روستا کنار ما نشسته بود و حرفهای شهاب را میشنید.
«خانوم، تفریح و ورزش پیشکش. خیلی از این بچهها حتی نمیتونن بنزینفروش بشن. بنزینفروشی حداقل ۵۰۰ هزار تومن سرمایه میخواد که دو تا دبه ۲۰ لیتری و ۷۰ لیتری و دو سه متر شلنگ بخری.»
۵۰۰ هزار تومن واقعا رقم زیادیه؟
«خیلی زیاده خانوم. توی روستای کریمآباد، ۵۰۰ هزار تومن، پول نون یک هفته یک خانواده ۷ نفره است. توی این روستا خیلی از خانوادهها شکمشون رو با نون خالی سیر میکنن. ما اینجا خیلی خوشبختیم که میتونیم نون بخریم. بری روستاهای سمت مرز، بعد از سرباز و سراوان، با چشم خودت میبینی که مردم پول خرید نون هم ندارن.»
اول شب که به ایرانشهر برمیگشتیم، از جلوی روستای «محمدان» رد شدیم. روستا، تاریک تاریک بود. دهیار کریمآباد گفته بود از روستای محمدان، حدود ۱۰ سوختبر در انفجار ماشینشان سوخته و مردهاند.
راهنمای من میگفت روستاهای سر تا ته کمربندی ایرانشهر؛ از محمدان تا حاشیه بمپور، حدود ۱۵ هزار نفر جمعیت دارد که حداقل ۶ هزار نفرشان سوختبر و شاگرد سوختبرند….
شوربختی از اوایل دهه ۱۳۸۰ به جان ایرانشهر و روستاهایش افتاد وقتی ۷ سال پیاپی یک قطره باران بر سر ایرانشهر نبارید و پروژههای عظیم سدسازی در شمال و جنوب و شرق و غرب شهرستان به بهانه سیراب کردن ۲۰۰ هزار آدم تشنه ساکن در این منطقه آغاز شد؛ بعد از کورشدن سررشته رودخانهها، به دلیل بیتوجهی به ضرورت اصلاح الگوی کشت و تداوم کاشت برنج و هندوانه و پرتقال در روستاها، قناتها هم خشکید و چاهها، «چاهک» شدند و پای پمپ برق برای مَکش قطرههای آب از عمق ۱۵۰ متری و ۲۰۰ متری زمین آمد وسط. یک برنجکار روستای «دامن» در شمال ایرانشهر برایم میگفت: «به کشاورزا گفتن کشت رو مکانیزه کنین. کشاورز کود خرید، صورتحساب ۵۰۰ هزار تومنی به دستش دادن. برق صنعتی گرفت، قبض ۲۵ میلیون تومنی و ۴۵ میلیون تومنی به دستش دادن. کشاورز نشست گوشه زمینش و خشک شدن درخت و کِرت رو تماشا کرد. پسرش رفت با سوختکشی و قاچاق مواد خرج زندگی رو دربیاره، توی آتش نیسانش مُرد.»
شهرستان ایرانشهر هیچ کارخانهای ندارد. قبلا داشته. معدن آهک و مرمر حوالی شهرستان، سالهاست تعطیل شده، معدن منگنز فقط خامفروشی دارد و مردم بومی را به معدن طلا راه نمیدهند. راهنما میگوید تمام کارگاههای منطقه از نیمه دهه ۱۳۸۰ به بخش خصوصی واگذار شد، اما بخش خصوصی فقیر بود و توان نگهداشت کارخانه و کارگاه نداشت و همه کارگاهها از اواخر دهه ۱۳۸۰ تعطیل شد. در شهر هیچ تابلویی از کارگاه و کارخانه نیست با وجود آنکه هنوز نرخ ولادت در این شهرستان از میانگین کل کشور بالاتر است و در هر شبانهروز، در بیمارستان «ایران» ایرانشهر ۹۷ الی ۱۱۰ نوزاد پا به این دنیا میگذارند. اغلب تبلیغهای سطح شهر مربوط به کلاس کنکور است و تابلوها بالای سرِ دفتر اسناد رسمی و دانشگاه و شهرداری و کارگزاری بیمه و بانک و اغذیهفروشی و بقالی و نظام مهندسی و داروخانه.
کنار خیابانها میشود به فراوانی، دستفروشانی دید که جعبه مقوایی پرتقال و سیب چیدهاند به انتظار مشتری. دستفروشی در ایرانشهر، پر رونق است؛ دستفروشی میوه، دستفروشی مواد شوینده، دستفروشی کپسول گاز برای مردمی که ساکن حاشیههای جنوبی شهرند و محروم از گاز شهری، دستفروشی بنزین، دستفروشی رب گوجهفرنگی، دستفروشی نهال مرکبات؛ کنار جاده، نهال مرکبات روی هم ریختهاند برای فروش، هر نهال، ۱۰۰ یا ۱۱۰ هزار تومان…
وارد شهرک صنعتی ایرانشهر میشویم؛ شهرک ۳۰ ساله، مثل شهر ارواح، خالی و خاموش. تابلوی بزرگ شهرک با نوشتههای زنگاربستهاش هنوز سرجاست؛ کارخانه بتنسازی، کارگاه صنایع دستی، کارخانه نان ماشینی، کارخانه پلاستیکسازی، کارخانه ماکارونی، کارخانه پفک، کارخانه پلسازی، کارخانه آرد، تولیدی پوشاک، کارخانه نوشابهسازی، تعطیل یا نیمه تعطیلند و اسنادشان به بانکها واگذار شده. از جلوی ایستگاه آتشنشانی متروکه میگذریم و به انتهای شهرک میرسیم؛ فقط سردخانه شهرک فعال است با چند کارگر مشغول بارگیری و بستهبندی خرما.
ایرانشهر ۳ تا زندان دارد؛ زندان بزرگ که مجاور فرودگاه است، زندان مرکزی که داخل شهر است و زندان دیگری ۲۰ کیلومتر دورتر از شهرک صنعتی. جرم اغلب زندانیان، قاچاق، حمل مواد، سرقت، قتل.
راهنما میگوید از همکلاسیهای دوران مدرسهاش، هیچکدام به دانشگاه نرسیدند؛ یکیشان را میشناسد که شوتی جنس قاچاق در مسیر خاش – ایرانشهر شده، یکی دیگر با افغانکشی زندگی خانوادهاش را اداره میکند، چند نفرشان به حمالی مواد زدند؛ گاهی از مرز میلَک، گاهی از مرز میرجاوه، گاهی از جالَگی به ازای ۵ میلیون تومان مزد. وقتی میخواهد دوستان سوختبرش را بشمرد، انگشتان دستش تمام میشود.. راهنمای من ۳ فرزند داشت. دو پسر و یک دختر. یکی از پسرها که شاگرد پیشدبستانی است، به پدرش گفته برایش وانت بخرد که او هم سوختبر شود. پدر، از معلم و مدیر مدرسه پرس و جو کرده، معلوم شده پدرهای نیمی از بچههای یک کلاس ۳۰ نفره، با سوختکشی خرج تحصیل بچهشان را جور میکنند و پدرهای چند کودک هم در مسیر سوختکشی کشته شدهاند.
۲۴ آذر ۱۴۰۱ / جاده کمربندی ایرانشهر
بقالی همسایه «جایگاه سوخت ایران زمین» در جاده کمربندی ایرانشهر، هم چای و قهوه و بیسکویت و آبمیوه میفروشد، هم پنجه بوکس با مدلهای مختلف و زنجیر وافور با رنگهای متنوع و چاقوی ضامندار در اندازههای کوچک و بزرگ. صاحب بقالی، در جواب تعجب من از این همه تناقض، میخندد و میگوید «اینجا بلوچستان است و همهچیز پیدا میشود.»
روبروی بقالی؛ آن طرف جاده، صف چند کیلومتری از تانکر و خاور و نیسان و پراید درست شده. سبک و سنگین پشت سر هم جلوی مندیها نوبت گرفتهاند؛ خاوردارها و تانکردارهای ترانزیت که از چابهار بار آوردهاند، در دو صف موازی منتظر خالی شدن پمپ مکش مندیها هستند که ۲۰۰ یا ۳۰۰ لیتر از گازوییل مازادشان؛ گازوییلی که به نرخ دولتی خریدهاند را ۳۰ برابر گرانتر بفروشند.
مندیها را از جنوب کرمان میشود پیدا کرد تا مرز پاکستان. اولین مندی در نوار جنوب شرق، در منطقه بیابانی «پیرکنار» است؛ یک جور بارانداز سوخت قاچاق از تمام نقاط کشور که اغلب سوختبرهای ایرانشهر مشتری این مندی هستند، چون گازوییل را ارزانتر میفروشد….
این تکه از جاده کمربندی ایرانشهر؛ همین جایی که ما و تانکردارها و خاوردارها ایستادهایم و معروف به دوراهی سالار، از شلوغترین محورهای خرید و فروش سوخت در جنوب استان سیستان و بلوچستان است. غیر از مندیهای تکافتاده در جادههای اطراف ایرانشهر، در این تکه از جاده و فرعی «پشت رود» که موازی کمربندی و مسیر عبور سوختبرها به سمت «پل سرباز» و مرز پاکستان است، حدود ۴۰ مندی فعالند که ۵ مندی؛ همینهایی که روبروی جایگاه سوخت ایران زمین میبینیم، شبانهروزی و بیوقفه، گازوییل میخرند و میفروشند؛ در حیاطهای مسقف کوچک نیمه تاریک متعفن با کف سیاه و چرب و مجهز به پمپ مکش و موتور برق و دهها بشکه ۲۲۰ لیتری برای ذخیره گازوییل و دزدگیر و دوربین مدار بسته که صاحبانش دستگاه کارتخوان و پول نقد و گاوصندوق دارند و سیگاری نیستند.
قیمت خرید و فروش گازوییل در مندیهای ایرانشهر و «پیرکنار»، روزی چند بار تغییر میکند و نه سوختبرها و نه صاحبان مندیها نمیدانند تعیینکننده نرخ خرید یا فروش چه کسی است، اما همهشان میدانند که باز و بسته بودن مرز پاکستان و حتی بالا و پایین رفتن سطح آب رودخانه مرزی در کم و زیاد شدن قیمت خرید و فروش گازوییل تاثیر دارد. صاحبان مندیها، شایعاتی درباره تعیین مظنه در «آواران»؛ شهری در بلوچستان پاکستان شنیدهاند، اما حاضر به تاییدش نیستند با وجود آنکه دوستان زیادی بین دلالان پاکستانی دارند….
راننده تانکر آمده ۲۲۰ لیتر گازوییل بفروشد. تهریش چند روزه و کفشهای پشت خوابانده و زرداب زیر بغل پیراهن سفیدش، حکایت روزها رانندگی در جادههای تمام ناشدنی نوار جنوب شرق است. مخزن تانکر غولپیکرش را آورده جلوی درگاه لاغر مندی که به لوله مکش وصل شود. اسلام؛ صاحب مندی، ۲۲۰ لیتر از مخزن تانکر میکشد و راننده میرود داخل اتاقک کوچک کنار حیاط؛ جایی که مثلا، دفتر مدیریت است. اسلام، ۳ میلیون تومان به حساب راننده واریز میکند. این، نرخ ساعت ۸ شب ۲۴ آذر سال ۱۴۰۱ است و معلوم نیست تا ۲۴ ساعت بعد این نرخ ثابت بماند یا گرانتر یا ارزانتر شود.
وقتی از راننده خاور میپرسم آیا حساب سوخت مورد نیاز مسیرش را دارد یا نه، مرد خسته برای اولینبار در این ۴۰ دقیقه نگاهش به من میافتد و با چشمهای پر از شک، «آره»ای زیر لب پرت میکند و بدون هیچ توضیح اضافهتر، برمیگردد و از رکاب تانکرش بالا میرود. غول فلزی کمتر از یک متر با درگاه مندی فاصله دارد. یک دنده عقب عمد یا غیر عمد، میتواند کل امپراتوری اسلام را له کند… تانکر هنوز وارد کمربندی نشده بود که یک نیسان سوختکش جلوی درگاه مندی ترمز زد و رانندهاش پیاده شد تا بابت هر بشکه ۲۲۰ لیتری گازوییل، ۳ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان به حساب اسلام واریز کند.
صدای دینگ دینگ پیامک واریز پول به حساب بانکی اسلام را من هم شنیدم؛ لابهلای غرش موتور پمپ و جملههای نامفهوم راننده نیسان که فقط فهمیدم برای ۱۲ بشکه ۲۲۰ لیتری گازوییل ۳۷ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان پرداخت کرده است. کمتر از دو ساعت بعد، مشک جاسازی شده در اتاق بار نیسان، لبریز از ۲۶۰۰ لیتر گازوییل بود و کارگر اسلام، طنابهای قطور را روی بدنه مشک متورم، محکم گره میزد و سه دبه ۷۰ لیتری بنزین را هم با همان طنابها روی شکم مشک بست. راننده نیسان؛ جوان لاغر و تیرهرویی که دورتر از ماشینش ایستاده بود و سیگار میکشید، آماده حرکت بود به سمت «پیرکور».
«۲ روز راه دارم تا برسم مرز. جاده طوریه که از زندگی بیزار میشی. جادهای نیست اصلا. باید کف بیابون برونیم و از کوه بالا بریم تا گیر مامور نیفتیم. هر دور که میریم، بسته به تغییر قیمت سوخت، ۸ تا ۱۰ میلیون تومن برای ما میمونه. از این رقم ۳ میلیون پول بنزین و ۳ یا ۴ میلیون هزینه تعمیر نیسان رو کم کن. در نهایت، ۵ میلیون سود ماست اگه زنده برگردیم.»
اسلام که حرفهای راننده را میشنید، گفت: «دلال پاکستانی هر بار یک طور پول میده، یک موقع تا سوخت رو تخلیه میکنی، به نرخ روز حساب میکنه و برات حواله میزنه که سه روز بعد، قابل برداشته. یه بار، شماره کارت ازت میگیره، میده صرافی و صرافی هم سود خودش رو از پولی که دلال به حسابش واریز کرده کم میکنه یا اینکه چند روز پولت رو نگه میداره که سود روش بیاد. گاهی به روپیه حساب میکنن که ضرره. گاهی هم پول بچهها رو میخورن. اون وقت دست این بچهها به هیچ جا بند نیست. به کجا شکایت کنن؟ به کجا برن بگن ما سوخت قاچاق فروختیم و حالا پولمون رو پس بگیرین؟»
داخل اتاق نیسان را نگاه میکنم؛ یک دبه ۲۰ لیتری آب و دو کیسه نان لواش و چند قوطی کنسرو ماهی و لوبیا. به مشک طناب پیچ دست میکشم؛ جنسی مشابه برزنت است؛ پلاستیک خیلی ضخیم به رنگ سبز تیره که جاهایی؛ هرچه نزدیکتر به اتاق نیسان، نازکتر است و لغزندگی محتوای داخل مشک را از همین جاها میشود زیر دست لمس کرد. دوختن مشک سوختبری که چیزی نیست جز یک کیسه خیلی بزرگ، شغل رایج در روستاهای ایرانشهر است و زنان و مردان روستا، بابت دوختن هر مشک حدود یک میلیون تومان دستمزد میگیرند. خرج اصلی، هزینه پارچه پلاستیکی مناسب مشک است که بسته به ضخامتش تا ۵ میلیون تومان هم میرسد. دنبال روزنهای بین دیواره فلزی نیسان و پارچه مشک میگردم که شدت فشار ۲۶۰۰ لیتر را بفهمم. مشک، خودش را ول کرده در قاب فلزی وصلهشده به دیواره و کف اتاق بار نیسان و شکم حجیمش، مثل کوهانی بر پشت نیسان نشسته. سنگینی وزن گازوییل طوری به دیواره فشار میآورد که دستم حتی از کنارههای شکم مشک پایین نمیرود….
کلافکشی نیسان از شغلهای پردرآمد در ایرانشهر و روستاهای اطراف است. یکی از جوشکارهای ایرانشهر که روی کرکره دکانش بابت «آهنکشی سایپا و نیسان» تبلیغ کرده، برایم از «تسمهکشی» میگوید: «مسیر خرابه. مشک پر از گازوییل، فشار میاره به اتاق و ضربه خوردن به مشک، خطر پاره شدنش رو بالا میبره. ما چند تا تسمه ضخیم آهنی میکشیم کف اتاق، چهار طرف دیواره اتاق رو هم تیغه آهنی میزنیم و به تسمهها جوش میدیم که اتاق نیسان رو قویتر میکنه و تحملش رو حداقل ۵۰۰ لیتر بالا میبره که وقتی مشک رو کف اتاق نیسان میندازن، به اتاق ماشین فشار نمیاد. اینجوری به مشک هم ضربه نمیخوره.»
این جوشکار میگفت قیمت تسمهکشی، تابع نرخ روز آهن است و در جمع و تفریقش، روی عدد ۳۰ یا ۴۰ میلیون تومان فکر میکرد، اما علی بیگ که در یکی از روستاهای نزدیک ایرانشهر در و پنجره میسازد بابت تسمهکشی اتاق نیسان حدود ۱۰ میلیون تومان میگرفت…
نحوه سوختکشی در این منطقه، گاهی تابع یک عامل عجیب است؛ ترس. جلوی مندی کنار حیاط اسلام، راننده یک وانت مشغول جا دادن ۴ دبه ۷۰ لیتری گازوییل داخل اتاق سقفدار ماشینش بود. از رقم جریمه توقیف سوخت میترسید و میگفت جریمه توقیف مشک برای هر لیتر ۱۰۰ هزار تومان و جریمه توقیف دبه برای هر لیتر ۱۲۰ هزار تومان است، اما اغلب سوختبرها مشک میبرند که جریمه کمتر بدهند در حالی که امنیت مشک خیلی کمتر است: «انگار با پای خودت میری که بمیری.» تا مرز نمیرفت، چون شاسیهای ماشینش در بیابان و کوه و برای عبور از رودخانه مرزی یاری نمیکرد. تا پل سرباز و آخرین مندیهای داخل خاک ایران، ۵ تا ۶ ساعت راه داشت و میرفت برای سود ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومانی بابت فروش هر دبه. میگفت مندیهای پل سرباز و تا مرز پاکستان، خرید لیتری ندارند و فقط دبهای میخرند و همان دبهها را لب مرز به پاکستانیها میفروشند. صاحب یکی از مندیهای پل سرباز، از آشناهای «اسلام» بود.
اسلام، جوانترین مندیدار کمربندی ایرانشهر است. ۵ کلاس درس خوانده و از بچگی کنار جادههای زاهدان و زابل و ایرانشهر و خاش گازوییل و بنزین فروخته. حالا در ۳۰ سالگی، ۵۰ بشکه ۲۲۰ لیتری داخل حیاطش دارد و چند روز قبل هم رفته بود مرز و قاطر برد برای سوختکشی. میگفت در بیابان اطراف «کله گان»؛ نرسیده به نیکشهر، به هر قاطر دو دبه ۷۰ لیتری گازوییل میبندند و قاطر سوختکش، مسیر ۳۷۰ کیلومتری را از دل بیابان میرود تا مرز پیرکور. ابراهیم، همانی که به راننده وانت دبههای ۷۰ لیتری گازوییل فروخته بود، آمده و کنار اسلام ایستاده. ابراهیم داخل حیاطش ۲۰ بشکه ۲۲۰ لیتری دارد و میگوید چند سال است سواریها که همگی اهالی ایرانشهر و روستاهای اطرافند هم، سوختکشی میکنند؛ سمند و پراید و پژو، صندلی عقب را در میآورند و کمکفنر را دستکاری میکنند که ماشین، قدبلندتر شود و موقع بار زدن ۶۰۰ لیتر گازوییل، کف جاده نخوابد. ابراهیم میگفت سواریها از همین مندیهای کمربندی گازوییل میخرند و جلوتر از پل سرباز هم نمیتوانند بروند. ابراهیم یک دختر ۴ ساله بدون شناسنامه دارد. با انگشتان دستش شروع میکند به شمردن و میگوید هرکدام از مندیهای کمربندی و فرعی پشت رود، شکم ۴ یا ۵ خانواده را سیر میکند.
۲۵ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
هتل محل اقامتم، نزدیک کلانتری ۱۱ ایرانشهر و در منطقه معروف به دروازه خاش است. سه ساعت قبل از ظهر، در فاصله نیم ساعتی که در سرسرای هتل منتظر راهنما نشستهام، ۸ نیسان سوختکش از جلوی هتل رد میشوند. یک ساعت بعد، در فرعی موازی کمربندی ایرانشهر معروف به «پشت رود» با سرعت ۴۰ کیلومتر میرانیم تا به سه راه علیزاده برسیم. سه راه علیزاده، حاشیه ایرانشهر است که از یک طرفش تا چابهار میرود و از طرف دیگرش، تا جاده شهرستان سرباز و مرز پاکستان. نیسان و سواریهای سوختکش از سه راه علیزاده و فرعی پشت رود، مستقیم میرانند به سمت پل سرباز. سواریها، بعد از پل سرباز و حوالی کافه بلوچی، گازوییلشان را میفروشند و برمیگردند و نیسانها مسیر را ادامه میدهند و از کلات و راسک میگذرند و میروند تا مرز پیرکور. سه راه علیزاده، تنها فرعی منتهی به مرز نیست، از جاده خاش هم میشود به پل سرباز و مرز رسید، اما «پشت رود» پلیس و پاسگاه بازرسی ندارد و به همین دلیل، شلوغترین مسیر عبور سوختبرهاست. در همین فرعی، اولین تصویر از نخلهای سوخته را میشود دید؛ صفی از نخلهای خشکیده، بالابلند، همه مرده. اینجا تاولهای خشکسالی خیلی درشتتر است….
دو جور میشود سوختکشها را شناخت؛ نیسان را با آن قاب فلزی دور اتاق بار و مشک ورمکرده و دبههای بنزین طنابپیچ روی مشک، سواریهای سوختکش هم شیشههای سمت شاگرد راننده را با ورقهای آفتابگیر یا توری ضخیم تیره میپوشانند که چهره مشک منبسط تا پشت گردن راننده استتار شود. با عبور هر سوختکش از کنار ماشینمان، هوا چندپاره میشود. پلاک بعضی سواریهای سوختکش، گِل مالی شده یا روی بعضی اعداد پلاک سواری، مقوا یا چسب رنگی یا ورق آلومینیوم چسباندهاند. بعضیهایشان اصلا پلاک ندارند و معلوم نیست از پلاکدارها، چه تعداد سرقتی یا با پلاک جعلیاند.
تک پَری نیسان سوختکش، با پیچ و تاب جغرافیای مسیری که پیش رو دارد؛ دیواره کوه و کف بیابان و رودخانه مرزی نهنگ، تقریبا غیر ممکن است. تا به حال دهها نیسان و دهها انسان، طعمه «نهنگ» شدهاند. نیسانهای سوختکش، کاروانی میروند؛ ۵ تا و ۷ تا و ۱۰ تا. رانندههای نیسان که ساکن ایرانشهر یا روستاهای دور و اطرافند، زمان عزیمت به مرز را با یکدیگر چفت میکنند و به پسر جوانی که «راه پاککن» است و گاهی هم سوختبر، خبر میدهند و نفری ۳۰ هزار یا ۵۰ هزار یا ۴۰ هزار تومان به حسابش میریزند و پسرک، سوار بر موتوسیکلتش، ربع ساعت جلوتر از سوختکشها در جادهها میراند تا پل سرباز و تا آخرین مندی داخل خاک ایران و سر هر پیچ میایستد و از اوضاع مسیر بابت کمین «مرصاد» (نیروی انتظامی در گویش بلوچها) برای رانندهها پیام میفرستد..
۴۲ دقیقه سر سه راه علیزاده ایستادیم که سوختکشها را بشمریم؛ هر سه یا چهار دقیقه یک سواری سوختبر یا یک کاروان هفت هشت ده تایی نیسان از کمربندی پیچید داخل سه راه. در فاصله ۴۰ دقیقه، ۵۱ نیسان و سواری سوختکش؛ ۳۴ نیسان، ۷ سمند، ۸ پراید و ۲ موتوسیکلت، از «پشت رود» رفتند سمت سرباز و مرز..
وقتی سر سهراه علیزاده مشغول شمردن سوختکشها بودم، راهنما گفت: «گاهی که برای ماموریت میرم تا پل سرباز، در مسیر یکساعته، حداقل ۱۰۰ تا ماشین سوختبر میشمرم. حتی اگه روزی ۱۰ تا نیسان از پل سرباز بره سمت مرز و هر کدوم حداقل دو هزار لیتر گازوییل ببرن، حساب کن در یک شبانهروز، چند لیتر سوخت فقط از این مسیر رد شده، چون مسیرای دیگهای هم هست. بارها وسوسه شدم برم توی کار سوخت. میتونم با پرایدم سه تا ۲۲۰ لیتری ببرم تا پل سرباز. برای هر نوبت ۶ میلیون تومن به من پول میدن.»
راهنمای من، مدرک کارشناسی حسابداری داشت و کارگر قراردادی یک مرکز آموزشی بود و ماهی ۸ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان حقوق میگرفت. دو ماه بعد، گفت بعد از تعطیلی اداره و تا نیمههای شب، مسافرکشی میکند برای جبران خرج زندگی یک خانواده ۵ نفره..
یکی از سوختبرها، فیلمی برایم فرستاده از تکههای پایانی مسیر؛ معبری به درازای ۱۵۰ کیلومتر و با عرض حدود ۳ متر در جوار دره و با شیب تند که نه آسفالتی دارد و نه حفاظی. در این معبر که خاک از زمین میجوشد، صدها نیسان پشت به پشت هم راهی مرزند یا از مرز بازمی گردند. این سوختبر میگفت: «رد شدن از این ۱۵۰ کیلومتر، ۷ ساعت طول میکشه. کافیه توی این مسیر ماشینت خراب بشه. رانندههایی هستن که به خاطر نیم ساعت زودتر رسیدن به مرز میتونن آدم بکشن.»
کنار بقالی همسایه جایگاه سوخت ایران زمین که ایستادیم برای خوردن چای، پژوی سیاه سوختبری هم آنجا بود. درهای پژو باز بود و داخل اتاق ماشین، عین بدنهاش، قراضه و کثیف. در شرایط عادی، فاصله تاج لاستیک ماشین با گلگیر حداکثر ۴ انگشت است و ارتفاع سقف صندوق سواری، بالاتر از خط کمر یک بزرگسال نیست. فاصله تاج لاستیک پژو با گلگیرش را با دست اندازه گرفتم؛ کمی بیشتر از یک وجب. راننده؛ مرد جوانی بود که با تلفن حرف میزد و حوصله جواب سوال غریبه را نداشت. صدای حرفش را شنیدیم که میگفت سالم برگشته و وقتی دید نگاهش میکنیم، باقی حرفش را به زبان عربی ادامه داد.
هاشم، یک ماه قبل، آخر اردیبهشت، یک ساعت از نیمه شب گذشته بود که بعد از یک هفته به خانه برگشت.
هاشم از ۲۷ سالگی سوختبری کرده. ۲۰ سال است که گازوییل بار میزند تا مرز پاکستان و هنوز مستاجر است..
زمان رفت و برگشت سوختبرها غیر از کجی و صافی راه، به عامل دیگری هم مربوط است؛ سطح آب رودخانه نهنگ. ۱۱ اردیبهشت که رودخانه مرزی خروشید و چهار نیسان سوختکش را بلعید و بعد از ۶ روز آرام گرفت، هاشم و رانندههای ۲۵ نیسان، بعد از یک هفته انتظار، جرات کردند پا به آب بزنند و بروند سمت مرز.
«نون و آبمون تموم شده بود. یکی از بچهها تب مالاریا گرفت، رسوندیمش هنگ مرزی، دکتر سپاه بهش آمپول زد. حالش خوب شد. رفتیم مرز، موقع برگشت، دوباره توی جاده تب کرد.»
هاشم، غروب هفته اول اردیبهشت، ۱۳ بشکه ۲۲۰ لیتری گازوییل خرید و بابت هر بشکه، ۳ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان به حساب صاحب مندی پیرکنار واریز کرد و فاصله ۴۸۰ کیلومتری تا ایرانشهر را دو ساعته و با سرعت ۱۴۰ راند و بعد از دو ساعت استراحت، راه افتاد سمت مرز با سرعت ۱۴۰.
«اینجا نه کارخونهای مونده که بریم کارگری و نه آبی که بریم کشاورزی. بیا خونههای ما رو ببین. سقف خونههامون هنوز تیرچوبیه. دو ماه رفتم قشم و عسلو (عسلویه) برای کارگری. پیمانکار دو سال بعد پولم رو داد. زن و بچه دارم. بچه محصل دارم. به مدرسه بچهام بگم دو سال صبر کن پولمو بگیرم بعد پول مداد و کاغذ بچه مو بدم؟»
سوختکشها حق عبور از مرز ندارند. بعد از رودخانه نهنگ، داخل خاک ایران، کنار سیم خاردارها و در تیررس پاسگاههای مرزی ایران و پاکستان، دلالهای پاکستانی با جواز عبور ۴۸ ساعته و موتور برق و شلنگ و صدها دبه ۷۰ لیتری و وانتهای آماده حرکت ایستادهاند. به محض توقف هر نیسان سوختکش، شلنگ از یک سمت به مشک و از طرف دیگر به دبهها وصل میشود. دبههای لبریز از گازوییل ایرانی به سرعت میرود پشت سیمخاردارها؛ داخل خاک پاکستان، جایی که دلالان بزرگ ایستادهاند؛ کسانی که پول دارند و خرید حجم بالا؛ تا وقتی دلالان بزرگ نباشند، از پول هم خبری نیست. سوختبرها، گاهی برای آمدن دلالان بزرگ سه یا ۴ روز باید پشت مرز منتظر بمانند.
گازوییلت رو این سری چند فروختی؟
«بشکهای ۵ میلیون و ۶۰۰.»
مشغول ضرب و تقسیم عددها بودم. ماشین هاشم در مسیر برگشت آب و روغن قاطی کرده بود و بابت تعمیر نیسان ۸ میلیون تومان پول داده بود و ۳ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان هم برای ۲۰۰ لیتر بنزین مصرفی تا مرز به حساب بنزین فروشها ریخته بود؛ هاشم با ۱۰ میلیون تومان به خانه برگشته بود.
«۳ تا پسر دارم؛ یکی ۱۵ ساله، یکی ۱۳ ساله، یکی ۹ ساله.»
تا حالا پسراتو نبردی شاگردی تا مرز؟
«نه. فعلا فقط درس میخونن. ولی دیگه باید برن دنبال شغل پدرشون. ۵ ساله که دیگه درآمد سوختکشی به خرجمون نمیرسه. باید بیشتر بریم مرز. یه داداش دارم که از اول ابتدایی تا دیپلم هیچ تجدید و مردودی نداشت. دوبار دعوتش کردن به زاهدان و به عنوان دانشآموز ممتاز بهش جایزه دادن. کنکور داد و رشته حسابداری قبول شد. پول شهریه دانشگاه نداشت. الان اونم مثل من سوختکشی میکنه.»
هاشم از «زورگیرهای سوخت» میترسد؛ راهزنانی که در گردنههای خلوت مسیر رفت، کمین میکنند و سوختکشهای تک افتاده را گیر میاندازند.
«مسلحن. جاده رو میبندن. میگن ماشین رو خالی کنین. ما میترسیم. ماشین رو بهشون میدیم. ماشین رو میبرن، سوختش رو خالی میکنن، ماشین رو پس میارن. یکی از رفقامو همینطور خفت کردن. یکی مسلح کنارش ایستاد. ماشینش رو بردن، سوختش رو خالی کردن، ماشینش رو پس دادن، گفتن حرف بزنی میکشیمت.»
ایرانشهر، چند مغازه ماشینفروشی دارد. جلوی مغازهها، بیشتر از همه جور ماشینی، نیسان آبی رنگ هست؛ نیسانهایی که از شهرهای دور به ایرانشهر میرسد. زمستان پارسال، صاحب یکی از مغازهها برای نیسان تا ۴۰۰ میلیون تومان هم مشتری داشت و پژو پارس را ۳۷۰ تا ۴۳۰ میلیون تومان میفروخت و میگفت تقاضا برای سمند و پراید و پیکان وانت هم بالاست؛ ماشینهایی که مثل نیسان و پژو میتوانند سوختکشی کنند.
«اینجا نیسان زیاد میفروشیم، چون نزدیک مرزه و اغلب مردم سوختکشی میکنن و با نیسان، گازوییل و بنزین میبرن مرز، چون اینجا هیچ شغلی نیست. هفتهای سه یا ۴ یا ۵ تا نیسان میفروشیم. نیسان مدل پایین، مدل ۹۳ و ۹۴ و ۹۶ رو اینجا بهتر میخرن.»
۲۵ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
بنزینفروشها، داخل ایرانشهر نیستند. بازار بنزینفروشها، حوالی خروجی شرقی شهر است؛ نزدیک جایگاه سوخت ایران زمین. بنزین فروشی در ایرانشهر یک شغل غیر رسمی، اما پرطرفدار است با دو جور مشتری دایمی؛ مردم شهر و روستا که ۱۰ لیتر و ۲۰ لیتر از سهمیه بنزین شان میفروشند تا کسری خرج زندگی را پر کنند و سوختبرها که برای هر دور سوختکشی تا مرز، ۲۰۰ لیتر بنزین لازم دارند. لایههای بنزین فروشی در ایرانشهر البته کمی مفصلتر از این کسر و مخرج ساده است؛ از جنوب کرمان تا مرز پاکستان، سهمیه ماهانه بنزین ۲۱۰ لیتر است؛ ۶۰ لیتر دولتی (۱۵۰۰ تومانی) و ۱۵۰ لیترآزاد (۳ هزار تومانی) اغلب اهالی ایرانشهر که ماشین سواری دارند، وقتی سهمیه دولتی و آزادشان را قطره قطره به بنزینفروشهای کنار خیابان فروختند، پای کارت بنزین اجارهای میآید وسط؛ اجاره هر کارت، بسته به ذخیره بنزین و سقف برداشت، ماهی ۳۰۰ هزار تا ۵۰۰ هزار تومان. تعدادی از بنزینفروشهای خیابانی؛ کارگران سالمند و بازنشستهاند که با خرید و فروش روزانه ۷۰ یا ۸۰ لیتر، اموراتشان میگذرد. اینها، اغلب، ضلع جنوبی کمربندی ایرانشهر میایستند؛ کمی دورتر از خواروبارفروشها و میوهفروشهایی که دبههای ۱۰ لیتری و ۲۰ لیتری و ۷۰ لیتری جلوی مغازهشان گذاشتهاند و خرید و فروش بنزین هم دارند.
ضلع شمالی کمربندی و در مسیر حرکت سوختبرها به سمت مرز، در تمام ساعات شبانهروز، نوجوان و جوان بنزینفروش، بطریهای خالی رو به ماشینهای عبوری تکان میدهند و چند جور شلنگ و دبه دارند و وزنهای بالا میخرند و میفروشند و گاهی هم سوختبری میکنند. بنزینفروشهای خیابانی ایرانشهر هم یک جور مندیدار هستند با این تفاوت که مخزن و انبارشان، همان ۵ یا ۶ دبه ۷۰ لیتری کنار دستشان است که محتوایش با سهمیه بنزین ماشینهای سواری جور میشود و نرخ خرید و فروش در این بازار خیابانی، با کم و زیاد شدن عرضه و تقاضای گازوییل در مندیهای پیرکنار و مرز تاب میخورد؛ از عصر ۲۴ آذر تا عصر ۲۵ آذر، در درازای کمتر از ۱۰ کیلومتر در کمربندی ایرانشهر، چند جور قیمت خرید و فروش از بنزین فروشها شنیدیم… «۲۰ لیتری رو ۲۰۰ هزار تومن میخرم، ۲۷۰ هزار تومن میفروشم… ۲۰ لیتری رو ۲۲۰ هزار تومن میخرم، ۲۹۰ هزار تومن میفروشم…. ۷۰ لیتری رو ۷۰۰ هزار تومن میخرم، ۷۸۰ هزار تومن میفروشم.. ۷۰ لیتری رو ۷۰۰ هزار تومن میخرم، ۸۵۰ هزار تومن میفروشم…. ۷۰ لیتری رو ۷۲۰ هزار تومن میخرم، ۷۶۰ هزار تومن میفروشم…»
غیر از بنزینفروشهای خیابانی، دو سه دکه خرید و فروش بنزین هم کنار کمربندی هست. «بنزین شما را خریداریم». خالد صاحب یکی از این دکهها بود. ۲۰ لیتر بنزین را ۲۵۰ هزار تومان میخرید و ۲۸۰ هزار تومان میفروخت و روزانه ۳۰۰ هزار تا ۴۰۰ هزار تومان درآمد داشت. ۷ سال بود که زندگی خانواده ۷ نفره خالد از راه خرید و فروش بنزین میگذشت. خالد، ۳۳ ساله، بیکار، با ماهی دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان اجارهخانه، پدر ۵ پسر که بزرگترینشان، ۱۲ ساله بود.
پسراتو با خودت نمیاری بنزینفروشی؟ نمیفرستی شاگردی سوختبری؟
«اینا باید فقط درس بخونن. نمیذارم برن سوختبری. اینا باید برن مدرسه که عین خودم نشن. من قبل از بنزینفروشی کارگری میکردم. باجناقم میرفت مرز. مشک میبرد. منم میخواستم باهاش برم سوختکشی. بهار امسال، دو روز قبل از اینکه باهاش برم، نزدیک پل سرباز ماشینش منفجر شد، پودر شد و ازش هیچی نموند. ۲۵ سالش بود، دو تا بچه داشت و یه توراهی. رفیقش که پشت سرش بود برام تعریف کرد صدای باجناقتو میشنیدم که فریاد میکشید اللهالله.»
خالد مثل بقیه بنزینفروشهای کمربندی ایرانشهر، دبههای ۷۰ لیتری را میبرد پل سرباز؛ جایی که میشود هر لیتر بنزین را گرانتر از لیتری ۱۱ هزار و ۱۲ هزار تومان فروخت. عادل هم همین کار را میکند. خرج دو خانواده؛ نان ۱۵ نفر به گردن عادل است. عادل ۲۵ ساله است و از سه سال قبل مشغول به بنزینفروشی است و هفتهای دو یا سه بار میرود پل سرباز با سرعت ۱۰۰ یا ۱۱۰.
نمیترسی از این سرعت با بار بنزین؟
بین بنزینفروشها همه قسمی پیدا میشود؛ کارگر نانوایی که مزد ماهانه ۳ میلیون تومانی کفاف خرج خانوادهاش را نمیداد، قبولی فوق دیپلم عمران دانشگاه آزاد که یک ترم هم درس خواند ولی سیر کردن شکم ۸ نفر، مهمتر از مدرک دانشگاه بود، دستفروشی که کنار سیگار و فندک و شلنگ، بنزین هم میفروخت، سوختبر دست شسته از گازوییلکشی وقتی از بقایای بدن رفیق جانباختهاش در آتش سوختکشی، فقط یک کیسه پلاستیکی کوچک باقی ماند..
با دکتر درودی، قبل از نیمه شب ۹ آذر حرف زدم؛ نیمه شبی که صبحش، پوستهای سوخته از تن یک سوختبر قیچی کرده بود. پوریا درودی؛ جراح و رییس بیمارستان خاتم ایرانشهر است. پزشکی که ساکن کرج است، اما بعد از پایان طرحش در چابهار، از سال ۱۳۹۸، داوطلبانه به ایرانشهر آمد تا در خدمت این مردم باشد. دکتر درودی از این ۳ سالی که به مداوای سوختبرها مشغول بوده، هم تجربههای منحصربهفردی دارد و هم مشاهداتی که در هیچ نقطه دیگر از این سرزمین نظیر ندارد.
«اغلب افراد دچار سوختگی که به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، مردان سوختبری هستند که در اثر چپ کردن ماشین و انفجار خودرو دچار سوختگی با شدت و عمق و وسعت زیاد شدهاند. ما در بیمارستان خاتم با چند گروه از قربانیان سوختبری مواجهیم؛ گروه اول، سوختبرهایی هستند که بعد از حادثه انفجار و آتش گرفتن خودروهایشان، زنده ماندهاند، اما با سوختگی ۱۰۰ درصدی به بیمارستان منتقل میشوند و کمتر از ۷۲ ساعت بعد از حادثه فوت میکنند. اینها کل بدنشان سوخته و حتی با بهترین امکانات درمانی و پزشکی، نجاتشان غیرممکن است. ابتدای این هفته (هفته اول آذر) و در دو روز پیاپی، دو سوختبر به بیمارستان خاتم منتقل شدند که هر دو، سوختگی صددرصد داشتند. یکی از سوختبرها را من ویزیت کردم و یکی دیگر را، همکارم. هر دو در زمان انتقال به بیمارستان زنده بودند و بعد از ۲۴ ساعت فوت کردند. گروه دوم، در زمان واژگونی یا تصادف خودرو، به دلیل ضربه شدید به قفسه سینه و شکمشان دچار خونریزی داخلی یا اختلال عملکرد اعضای داخلی مثل کلیه و کبد میشوند و با وجود آنکه سوختهاند، علت فوتشان سوختگی نیست بلکه به دلیل خونریزی داخلی یا اختلال اعضای داخلی بدن جان میدهند. گروه دیگر، سوختبرهای با سوختگی ۳۰ تا ۵۰ درصدند و به شرطی زنده میمانند که تحت مراقبت خاص قرار بگیرند، چون پوست بدن، با اینکه یک لایه بسیار نازک است ولی یک لایه دفاعی در برابر میکروبهاست که در سوختگیهای ۳۰ تا ۵۰ درصدی، این سد دفاعی از بین رفته و عفونت از همین قسمتها به بدن وارد شده و ممکن است باعث فوت شود.»
سوختبر دچار سوختگی ۱۰۰ درصد یعنی چه؟
«یعنی سر تا پا سوخته. یعنی هیچ جایی روی بدن سالم نمانده که بتوانیم پیوند پوست انجام دهیم، چون برای پیوند پوست باید از پوست سالم برداریم و به ناحیه سوخته پیوند بزنیم. سوختگی ۷۰ یا ۸۰ یا ۱۰۰ درصدی، سوختگی درجه ۳ و ۴ است و سوختگی تا استخوانها میرسد. در سوختگی درجه ۳ و ۴، پوست به دلیل آسیبدیدگی اعصاب، شبیه چرم میشود و بیمار دیگر دردی احساس نمیکند. تمام قربانیان سوختگی به دلیل خطر بالای عفونت بدنشان، باید در بخش جداگانه و مرکز مراقبتهای ویژه جداگانه بستری باشند، اما متاسفانه در ایرانشهر، فعلا مرکز سوختگی نداریم با وجود آنکه بیمارستان خاتم، قطب درمان برای ۱۰ شهرستان اطرف است و تمام سوختبرهای دچار سوختگی در اطراف ایرانشهر و تا مرز به بیمارستان خاتم منتقل میشوند. سوختگی با گازوییل و بنزین، درجه ۳ و ۴ است و حدود ۷۰ درصد سوختبرهایی که در انفجار خودروهایشان دچار سوختگی شده و به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، فوت میکنند، چون شدت سوختگیشان بالاست. شدت سوختگی بیماران در ایرانشهر، در مقایسه با سایر شهرهای کشور خیلی بالاتر است و تعداد بیماران سوختگی در ایرانشهر بسیار بالاست، چون در سایر شهرها، آمار سوختگی با گازوییل بسیار کم و از نوع سطحی و کمعمق و درجه ۲ و در موارد نادر، درجه ۳ است. ما ناچاریم بیماران دچار سوختگی ۶۰ یا ۷۰ درصد را به زاهدان یا سایر شهرهای دارای بیمارستان مجهز به بخش و ICU سوختگی اعزام کنیم.»
سوختبری که سوخته و درجه سوختگیاش ۶۰ یا ۷۰ درصد است، اگر زنده بماند، چه شرایطی خواهد داشت؟
«در شرایطی که به دلیل شدت سوختگی و تروما به اندامها، ناچار به قطع دست یا پای سوختبر میشویم، اگر این بیمار، نانآور خانواده باشد، علاوه بر درد بسیار شدید و ضایعات سوختگی و آسیبهای آشکار در چهره و اندامها، باید معلولیت را هم تحمل کند.»
دکتر درودی ۳۹ ساله است. اغلب سوختبرهای سوختهای که به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، هم سن یا کوچکتر از او هستند و هر چند روز، یک یا دو سوختبری به بیمارستان خاتم منتقل میشوند با سوختگی ۱۰۰ درصدی، با درجه ۳ یا ۴.
«سوختبرهای ۱۹ ساله، ۲۰ ساله، ۲۳ سالهای به بیمارستان میآورند که در حادثه سوختکشی سوختهاند. مسنترینشان ۳۰ ساله بوده و بقیه، خیلی جوان. همیشه گفتهام؛ حاضرم هر بیماری ببینم غیر از مصدوم سوختگی. تاثیر روانی مواجهه با بیماران سوختگی واقعا قابل توصیف نیست. سوختبرهای دچار سوختگی ۱۰۰ درصد که زنده به اورژانس میرسند، گاهی آژیته (دچار بیقراری روانی حرکتی) هستند و حتی حرف میزنند. ما این بچهها را به اتاق عمل میبریم، احیا میکنیم، زخم و جراحاتشان را شستوشو میدهیم، ما میدانیم تا ۴۸ ساعت بعد برای آنها چه اتفاقی میافتد و آنها نمیدانند تا ۴۸ ساعت بعد میمیرند.»
یکی از پزشکان ایرانشهر؛ پزشکی که اهل یکی از استانهای جنوب غرب است، اما او هم به انتخاب خودش در ایرانشهر ماندگار شده، حرفهای رییس بیمارستان خاتم را از زاویه دیگری تایید میکند.
«برچسب قاچاق و قاچاقچی بودن به این مردم بیانصافی است، چون اینها در این جادههای ناامن جانشان را کف دست میگیرند و در آخر هم پول سوختبری فقط به سیر کردن شکمشان میرسد و نه بیشتر. بعضی سوختبرها حتی ماشین ندارند و صاحب ماشین و سوخت، فرد دیگری است و این سوختبرها فقط مزد رانندگی و تحویل بار به دلال پاکستانی را میگیرند؛ حداکثر ۵۰۰ هزار تومان. واقعا چه کسی حاضر است هفتهای یک بار خطر بدترین شکل مرگ و سوختن در آتش را به جان بخرد آن هم به خاطر یک مزد ناچیز جز این مردم که چاره دیگری برای سیر شدن ندارند؟ همهشان میدانند که سوختن در آتش گازوییل و بنزین، دیر یا زود ممکن است برای هر کدامشان اتفاق بیفتد. حداقل هفتهای یک یا دو سوختبر آتشگرفته و نیمهجان به بیمارستان میآورند؛ اینها آنهایی هستند که زندهاند، اما تعداد زیادی از شدت سوختگی در صحنه تصادف میمیرند. از همینهایی هم که به بیمارستان میرسانند یک یا دو درصدشان زنده میمانند. تعداد خیلی کمی که زنده بمانند هم بدبختند. باید چندین عمل جراحی برایشان انجام شود.»
و اگر توان پرداخت هزینه این جراحیها را نداشته باشند و خانواده از ادامه درمان منصرف شود؟
«بعضی از جراحیها، حیاتی است. وقتی وسعت سوختگی بالاست، جراحی از عفونت و قطع عضو جلوگیری میکند یا پیوند پوست برای سوختگی سطوح مفصلی دست، از چسبندگی و انقباض انگشتان دست و مفصل جلوگیری میکند. اینها مردم بینوایی هستند. حالا فرض کنید سرپرست خانواده، به دلیل قطع عضو یا چسبندگی اندامها، از کار افتاده شود. این خانواده چه سرنوشتی خواهد داشت؟» دکتر درودی میگوید اغلب خانوادهها در شهرستان ایرانشهر، بیمه روستاییان و عشایر دارند و در بیمارستان خاتم هم که یک بیمارستان دانشگاهی است، تعرفه درمان رقم دولتی دارد مگر اینکه بیمار، فاقد شناسنامه باشد که در اینصورت، چون بیمه درمانی هم ندارد، تمام هزینهها را باید به قیمت آزاد پرداخت کند.
«بسته به تعداد عمل جراحی و مدت زمان بستری در بخش مراقبتهای ویژه، هزینه درمان بیمار سوختگی با پوشش بیمه، حدود یک تا ۵ میلیون تومان است و با تعرفه آزاد، تا ۴۰ یا ۵۰ میلیون تومان هم میرسد. در این موارد، با خیریهها صحبت میکنیم و بخشی از هزینه درمانشان را خیریهها
پرداخت میکنند و جراحان ما هم از دستمزد خودشان صرفنظر میکنند و روی هزینه کلی درمان هم برایشان تخفیف میزنیم در حدی که هم برایشان قابل پرداخت باشد و هم بابت پرداخت همین هزینه، گرفتار مشکلات مالی بیشتر نشوند.»
شما هم از دستمزد جراحی خودتان صرفنظر میکنید؟»
«بارها حقالعمل خودم را صفر کردهام.»
دکتر درودی، ماهی یکبار به خانهاش در کرج میرود و دوباره به ایرانشهر برمیگردد. بعد از ۳ سال خدمت در بیمارستان ایرانشهر، به سطحی از همدردی با این مردم رسیده با وجود آنکه به هیچکدام از پزشکان غیر بومی شاغل در ایرانشهر، مزایای متفاوتی تعلق نمیگیرد و حقوق رییس این بیمارستان آموزشی هم از اعتبارات دولتی پرداخت میشود.
«مردم ایرانشهر، فوقالعاده مظلومند. دوستشان دارم و فکر میکنم ماندنم در این بیمارستان، از بودنم در هر نقطه دیگر مفیدتر است.»
راهنمای من میگفت: «گرون شدن نرخ بنزین باعث شد تعداد سوختبرا بیشتر بشه. هر چی سوختفروشی بیشتر بشه، بچههای بیشتری میسوزن.»
هفته اول آذر، غیر از محمدحسین، دو سوختبر دیگر هم در آتش انفجار ماشینشان سوختند؛ اسد که با موج انفجار نیسانش، شعلهور پرت شده بود کف جاده و شاگردش مسلم که وقتی نیسان چپ کرد، داخل اتاق ماشین گیر افتاد.. اسماعیل به فاصله سه روز، یک برادرزاده و دو خواهرزادهاش را به خاک سپرد؛ محمدحسین، اسد، مسلم. محمدحسین و اسد؛ برادرزاده و خواهرزادهاش، در یک روز؛ روز هفتم آذر سوختند. اسد ۳۳ ساله و متاهل بود، مسلم دو بچه داشت. دو هفته بعد از خاکسپاریها، صدای اسماعیل هنوز میلرزید وقتی جواب سوالهایم را میداد…
اسماعیل از سال ۸۴ رفت سوختکشی؛ مثل بقیه جوانهای بیکار منطقه. آن زمان، هر لیتر گازوییل ۵۰۰ تومان بود.
«سه تا بچه داشتم. باید کاری میکردم. کارخونهای نبود، شغلی نبود. فقط میتونستی ماشین قسطی بخری، بیفتی توی جاده برای سوختکشی. چند وقت رفتم قشم برای کارگری. فایده نداشت. نیسان قسطی خریدم. امیدوار بودم که از درآمد سوختکشی، قسط ماشین درمیاد. از سوختکشی میترسیدم؛ خطر ترکیدن لاستیک بود، خطر منحرف شدن ماشین بود، ترس از مامور بود. سوختکشی یعنی یه بمب متحرک کف جاده. چارهای نبود.»
اسماعیل ۵ سال سوختکشی کرد تا سال ۱۳۸۹؛ تا وقتی نیسان خودش آتش گرفت؛ نزدیک بمپور.
«ماشینم وقتی آتش گرفت، خودمو از در پرت کردم بیرون. تا چند دقیقه بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم دیدم یه راننده عبوری منو از کف جاده بلند کرده گذاشته توی ماشینش. وقتی اومدم خونه، وقتی زنم منو با اون لباس سیاه و خیس از گازوییل دید، پرسید چه شده؟ گفتم ماشین آتش گرفت. زندگیم جلوی چشمم دود شد. حالا من بودم و قسط ماشین و شکم ۵ نفر آدم. ۶ ماه نون خشک خوردیم. فقط نون خشک. ۶ ماه یارانه ۴۵ هزار تومنی رو طوری تقسیم میکردم که بتونم نون خشک بخرم که از گرسنگی نمیریم.»
اسماعیل در محلهاش خانوادههای زیادی میشناخت که عزیزانشان را در راه سوختکشی از دست داده بودند.
«پسر کوچیکم که کلاس دوم دبستانه، یه روز اومد خونه، گفت بابا، دوستم توی کلاسمون از صبح گریه میکرد، چون پدرش با گازوییل سوخته.»
۲۴ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
آمدهایم قبرستان روستای کریمآباد؛ زمین وسیعی با کپههای خاک. در تاریخ چند صدساله جنوب استان سیستان و بلوچستان، اولین و آخرین زنی هستم که اجازه دارم دو هفته بعد از خاکسپاری یک مرد بلوچ، سر مزارش بروم. قبل از قبرستان، یاسر؛ شاگرد محمدحسین را هم سوار کردیم. محمدحسین گاهی که تا مرز میرفت، یاسر را هم با خودش میبرد. صبح هفتم آذر، وقتی نیسان محمدحسین آتش گرفت و شیشه جلوی نیسان ریخت، یاسر خودش را از قاب خالی پرت کرد کف جاده و مبهوت، به تماشای سوختن نیسان و محمدحسین نشست.
«ماشین غلت خورد. شیشههای ماشین شکست. من خودمو پرت کردم بیرون. خودمو کشیدم ۵ متر دورتر. محمدحسین گیر افتاده بود. میدیدم که میکوبید به در و سقف نیسان. ماشین از اگزوز منفجر شد.»
وقتی به سمت قبرستان میرفتیم، پسر کوچکی از پشت آغل بزها دوید سمت ما و چند قدم دورتر، ایستاد به تماشا. لباس بلوچی به تن کرده بود و موهای سرش را تراشیده بودند. هوا خیلی روشن نبود ولی درخشش چشمهایش را از همین چند قدمی میتوانستیم ببینیم. تماشای غریبهها، شاید مهمترین تفریح کودکان کریمآباد بود در روستایی که حتی یک وسیله بازی برای بچهها ندیدیم و کف زمین خاکی و پر از سنگریزهاش، حتی «گل کوچک» ممکن نبود.
پسرجون بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی؟
پسرک، شرمگین سر به زیر میاندازد و دزدیده میخندد و انگشتان دستش را در هم گره میزند…. «معلم»
از همکلاسیهات میرن شاگردی سوختکشی؟
پسرک سرش را بالا پایین برد یعنی «بله»
پای قبر محمدحسین و اسد و مسلم ایستادهایم. قبرهای گورستان هیچکدام سنگ ندارد جز قبر این سوختبرها که تازگی به خاک سپردهاند. دهیار میگفت محمدحسین، جوانترین سوختبر این روستا بود که کشته شد. مزار پسرخاله دهیار هم در همین گورستان است؛ سوختبر ۳۷ سالهای که در جاده سرباز، به دلیل ترکیدن لاستیک ماشین، سرش به دیواره نیسان کوبیده شد و بر اثر ضربه مغزی فوت کرد.
برادر اسد، کنار ما پای مزار ایستاده بود و به خاک و سنگریزهها خیره شده بود: «اول هفته رفته بود پیرکنار، سه شب اونجا خوابیده بود تا بار مندی کامل بشه. صبح با شاگردش رفت سمت سرباز. با ۱۵ بشکه گازوییل. سر پیچ ماشین از دستش منحرف شد. ماشین افتاد توی گودی و آتش گرفت. اسد، شعلهور از ماشین پرت شد بیرون. شاگردش گیر افتاد توی اتاق نیسان. مردم گفتن صدای شاگردش رو میشنیدن که داد میزد آتش گرفتم آتش گرفتم.»
ناجیه، آخرین بار اسد را صبح هفتم آذر دید؛ صبحی که اسد از پیرکنار به خانه برگشت، با زن پا به ماهش صبحانه خورد، پیشانیاش را بوسید، نگاهش کرد، گفت «مراقب پسرمان باش» و رفت.
«هر بار وقتی میرفت و میرسید به مرز، تلفن میزد میگفت رسیدم. وقتی سوختش رو تحویل میداد و راه میافتاد، تلفن میزد میگفت راه افتادم.»
و اینبار زنگ نزد؟
سکوت با صدای چکیدن اشکهای ناجیه روی گونههایش میشکند..
نمیدونستی مگه ناجیه؟ هر بار که میرفت مگه نمیشد آخرین بار باشه که میبینیش؟
خانه ناجیه و اسد مثل اغلب خانههای روستای کریمآباد دو اتاق تو در تو بود با دیوار دوغاب خورده تیره. ناجیه، انتهای اتاق پشتی نشسته بود، سیاهپوش، روبنده سیاه را تا زیر چشمهایش بالا کشیده بود. لبه روبنده با اشکهایش آهار خورده بود. لبه لحافی که دورش انداخته بودند را لای انگشت میپیچید. این لحاف اسد بود.
«ما زندگیمونو با عشق ساختیم. هیچی نداشتیم. حتی نون شب نداشتیم. همه وسایلمونو به سختی گرفتیم. شوهرم رفت کارگری کرد، ۵۰ تومن ۵۰ تومن جمع کردیم اینا رو گرفتیم. باهم خوش بودیم.»
ناجیه ۱۵ روز است از کنج اتاق و از آغوش لحاف اسد تکان نخورده. زنهای همسایه، گوشه اتاق ناجیه نشستهاند و اشک میریزند برای سرنوشت پسر اسد.
جواب بچه تو چی میدی ناجیه وقتی بپرسه پدر من چرا کشته شد؟
زنهای همسایه به جای ناجیه جواب میدهند: «بگو به خاطر نان سوخت. بگو شوهرای ما اگه نرن سوختکشی، از کجا نون بیارن؟»
ناجیه میگوید: «حقیقتو بهش میگم. عکساشو بهش نشون میدم. گفت میرم، میام، وسایل بچه رو میگیریم. دیگه نشد. راننده این و اون بود. به خاطر یک تومن، دو تومن، به خاطر ۵۰۰ تومن میرفت سوختکشی. اسم پسرمون رو هم انتخاب کرده بودیم؛ احد. جای خالی اسد هیچ جور پر نمیشه. شبا چشمم رو باز میکنم میگم شاید همین جا خوابیده. ولی حیدر دیگه نیست.»
از اتاق که بیرون میرفتم گفتم میروم مزار اسد را ببینم. ناجیه روبندهاش را پایین کشید. گفت: «رفتی، سلام من رو برسان.»
زنی کنار درگاه اتاق نشسته بود. با خودش حرف میزد؛ نجوایی از دور دست که ردی منقطع در جریان هوا به جا میگذاشت.
«. خیلی زیادن.. وقتی یک سوختکش میسوزه، مادرش، خواهرش، همسرش، همه باهاش میسوزن. جوونا همهشون سوختن. با گازوییل.. چپ کردن سوختن… تا حالا صدای جوون سوخته شنیدی؟»
سال ۱۴۰۱، ماشین ۱۷۰ سوختبَر، هنگام سوختکِشی در جادههای اطراف ایرانشهر و سرباز، منفجر شد و ۱۶۸ نفرشان کشته شدند. از این ۱۷۰ سوختبر، ۱۴۷ نفرشان زن و بچه داشتند…
«سوختبرها» در منطقه بلوچستان، مردانی هستند که هفتهای یک یا دو بار، ۵۰۰ یا ۶۰۰ کیلومتر در مسیرهای ناامن و کور منتهی به مرز پاکستان میرانند که ۲۶۰۰ لیتر گازوییل بار زده بر کول نیسانشان را به دلالان پاکستانی بفروشند. هر نیسان سوختکش، دو سرنشین دارد؛ سوختبر و شاگردش. اغلب سوختبرها کمتر از ۳۰ سال دارند. شاگرد سوختبرها، نوجوانانی هستند که پای شان به پدال گاز و ترمز نمیرسد و قِلق جادههای مرگ را بلد نیستند. شاگرد سوختبر باید چند بار و چند ماه با یک سوختبر همراه شود و علاوه بر دریافت مزدی ناچیز، جغرافیای معبرهایی را از بر کند که بویی از تعریف معمول «جاده» نبرده و یاد بگیرد چطور نیسان کمر خم کرده از سنگینی ۲۶۰۰ لیتر گازوییل را روی شیب کوه و شانههای دره براند و بار را سالم به مقصد برساند و زنده برگردد. هر سوختبر، خرج حداقل دو خانواده را به عهده دارد.
سال ۱۴۰۱ بهطور میانگین هر هفته ۴ نیسان سوختکش در جادههای خروجی ایرانشهر منفجر شده است. وقتی خبر انفجار یک نیسان سوختکش به گوش مردم ایرانشهر میرسد، همه میدانند که حکایت سوختن فقط دو نفر نیست؛ با سوختن یک سوختبر، حداقل ۱۰ نفر نانآورشان را از دست میدهند. بیمارستان خاتم در شهرستان ایرانشهر، بالاترین آمار جراحیهای سوختگی، معلولیت، قطع عضو و فلج به دلیل شدت سوختگی را در کشور دارد. تمام سوختبرهای آتشگرفته در جادههای اطراف شهرستانهای ایرانشهر و سرباز و قصر قند و دشتیاری و چابهار و نیکشهر و تا مرز پاکستان، به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، چون تا شعاع ۴۰۰ کیلومتر دورتر از ایرانشهر و تا مرز پاکستان، غیر از ۱۰ تخت سوختگی و ۳ اتاق جراحی بیمارستان خاتم هیچ امکان و تجهیزاتی برای مداوای سوختبرهای سوخته وجود ندارد. بیشترین جراحیهای پلاستیک در بیمارستان خاتم، برای سوختبرهایی انجام میشود که حوالی شهرستان «سرباز» در انفجار و آتش نیسانشان سوختهاند. در نوار جنوبی منطقه، ۵۰ یا ۱۰۰ کیلومتر قبل از فنسکشی مرزی، معبرها و بیراهههای سوختکشی چنان ناامن است که زنده ماندن سوختبرها در این محورها، در مقیاس ثانیهها تعریف میشود. پزشک بیمارستان خاتم شهرستان ایرانشهر که هفتهای دو یا سه جوان سوخته در آتش سوختکشی را معاینه و جراحی میکند، میگفت: «اینها جان میدهند برای هیچ.»
۲۴ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
میخواهیم برویم خانه «محمدحسین»؛ سوختبری که هفتم آذر در نیسان آتشگرفتهاش سوخت. خانه محمدحسین، روستای کریمآباد است؛ ۲۵ کیلومتر دورتر از ایرانشهر. برای رسیدن به روستای کریمآباد باید از زیرگذر جاده برویم؛ از کف بیابان و در بستر رودخانه خشکیده، زمین را تراشیدهاند به ارتفاع و عرض عبور یک ماشین سواری. نه چراغی هست و نه آسفالتی. پل عابر، حداقل یک کیلومتر دورتر از دهانه روستاست و اهالی روستا هم از همین زیر گذر میروند و میآیند؛ به وقت هوای آفتابی، روی خاک و سنگریزه، به وقت بارندگی و سیل از دل گِل..
خانواده محمدحسین سیاهپوشند. خرج زندگی ۸ نفر با محمدحسین بود؛ جوانترین پسر یدالله، متولد ۱۳۷۶. دو بار در هفته، قبل از نیمه شب میرفت «پیرکُنار»؛ ۴۸۰ کیلومتر دورتر از کریمآباد، تکهای از بیابان در مرز هرمزگان و جنوب کرمان. بعد از ساعتها انتظار برای تکمیل شدن بار مَندیها (انبارهای ذخیره سوخت قاچاق در نوار جنوب و شرق کشور) مشک جاسازی شده داخل اتاق بار نیسانش را با ۲۶۰۰ لیتر گازوییل پر میکرد و میراند تا «پیرکور»؛ ۲۵۰ کیلومتر دورتر از کریمآباد، مرز ایران و پاکستان. بعد از دو روز به مرز میرسید. گازوییلش را به دلال پاکستانی میفروخت و برمیگشت کریمآباد…
سید محمد؛ پسر ارشد یدالله، عکسی از محمدحسین نشانم میدهد؛ لباس بلوچی پوشیده و رو به دوربین میخندد. محمدحسین تنها آدم سالم این خانه بود. پدر، از سالها قبل عصا به دست شده بود و زانوهایش به زحمت خم میشد، برادر بزرگتر، سالها سوختکشی میکرد و دچار ناراحتی اعصاب شده بود. برادر دوم، بعد از ۱۰ سال شاگردی سوختبرها، با نیسان خالی در جاده نیکشهر چپ کرد و علیل شد.
سید محمد میگوید: «۸ صبح خبر دادن محمدحسین چپ کرده؛ ۴۵ کیلومتری ایرانشهر، نرسیده به رحمانآباد. پیچ اول، لاستیکش میترکه، ماشین از دستش منحرف میشه. ماشین میخوره به حفاظ پیچ. ماشین چپ میشه سمت محمدحسین و آتیش میگیره. محمدحسین داخل ماشین گیر میافته…. ما نیم ساعته رسیدیم کف جاده. دیدیم محمدحسین داره میسوزه. آتشنشانی وقتی اومد، فقط اسکلت ماشین مونده بود.»
از جسد محمدحسین چیزی بیرون نیومد؟
پدر گفت: «هیچی.»
پدر، برادرهای بزرگتر و شهاب؛ پسر سید محمد، روبروی من نشسته بودند. کار از مجسم کردن لحظهها گذشته بود. پدر و برادرها به هوا نگاه میکردند موقع تعریف کردن شنیدهها و دیدهها. مردمک چشمهای این سه مرد تکان نمیخورد. انگار خودشان هم با محمدحسین مرده بودند.
نگفتی به این برادر جوونت که سوختکشی خطر داره؟
«محمدحسین از ۱۵ سالگی سوختکشی میکرد. چند سال شاگرد راننده بود. برای صاحب بار کار میکرد. دو سال بود خودش ماشین خریده بود. نیسان رو قسطی خریده بود. ۱۸۰ میلیون تومن داده بود. ۲۲۵ میلیون تومن بدهکار بود. از سوختکشی، هم قسط ماشین رو میداد، هم خرج ما رو. میدونستم خطر داره ولی چارهای نبود. چطور باید زنده میموندیم؟»
شهاب ۱۹ ساله است و پشت کنکوری. خرج درس خواندن شهاب را عموی جوانمرگش جور میکرد. سید محمد، شهاب را تهدید کرده اگر امسال کنکور قبول نشود، او را میفرستد سوختکشی؛ مثل بقیه بچههای روستا.
«قبلش میگفتم درس بخون. برادرم که سوخت، گفتم برات نیسان قسطی میگیرم بری شاگردی تا مرز. دیگه درآمدی نداریم. من مریضم. چارهای نیست. پسرمه. دوستش دارم. بچههای کوچکتر از شهاب میرن سوختکشی. خودش خبر داره.»
چرا نمیخوای بری سوختکشی؟
«میترسم. دوست دارم یک کار خوب داشته باشم. یه زندگی ساده. رویای زندگیم اینه که معلم بشم ولی اینجا، توی این روستا، رسیدن به رویاهات هم رویاست. توی روستای ما، فقط من پشت کنکوری هستم. هیچ کدوم از بچهها حتی به دبیرستان نرسیدن. انگیزهای ندارن که درس بخونن. راهی برای موفقیت نیست که امیدوار بشن. داشتن خیلی چیزایی که بچههای همسن من دارن، برای ما محاله. اینجا حتی یه پارک نداریم. یه زمین فوتبال نداریم. برای باشگاه ورزشی باید بریم ایرانشهر؛ ۲۵ کیلومتر دورتر به شرطی که هر بار برای رفت و برگشت ۵۰ هزار تومن کرایه بدیم.»
با عموت صمیمی بودی؟ باهم رفیق بودین؟
«زیاد نمیدیدمش. شبا که از سوختکشی برمیگشت، انقدر خسته بود که میخوابید. صبحها هم مشغول تعمیر ماشینش بود. هیچ تفریحی نداشت. فقط کار میکرد. خرج ۸ نفر رو میداد. خرج مدرسه من رو هم میداد.»
دهیار روستا کنار ما نشسته بود و حرفهای شهاب را میشنید.
«خانوم، تفریح و ورزش پیشکش. خیلی از این بچهها حتی نمیتونن بنزینفروش بشن. بنزینفروشی حداقل ۵۰۰ هزار تومن سرمایه میخواد که دو تا دبه ۲۰ لیتری و ۷۰ لیتری و دو سه متر شلنگ بخری.»
۵۰۰ هزار تومن واقعا رقم زیادیه؟
«خیلی زیاده خانوم. توی روستای کریمآباد، ۵۰۰ هزار تومن، پول نون یک هفته یک خانواده ۷ نفره است. توی این روستا خیلی از خانوادهها شکمشون رو با نون خالی سیر میکنن. ما اینجا خیلی خوشبختیم که میتونیم نون بخریم. بری روستاهای سمت مرز، بعد از سرباز و سراوان، با چشم خودت میبینی که مردم پول خرید نون هم ندارن.»
اول شب که به ایرانشهر برمیگشتیم، از جلوی روستای «محمدان» رد شدیم. روستا، تاریک تاریک بود. دهیار کریمآباد گفته بود از روستای محمدان، حدود ۱۰ سوختبر در انفجار ماشینشان سوخته و مردهاند.
راهنمای من میگفت روستاهای سر تا ته کمربندی ایرانشهر؛ از محمدان تا حاشیه بمپور، حدود ۱۵ هزار نفر جمعیت دارد که حداقل ۶ هزار نفرشان سوختبر و شاگرد سوختبرند….
شوربختی از اوایل دهه ۱۳۸۰ به جان ایرانشهر و روستاهایش افتاد وقتی ۷ سال پیاپی یک قطره باران بر سر ایرانشهر نبارید و پروژههای عظیم سدسازی در شمال و جنوب و شرق و غرب شهرستان به بهانه سیراب کردن ۲۰۰ هزار آدم تشنه ساکن در این منطقه آغاز شد؛ بعد از کورشدن سررشته رودخانهها، به دلیل بیتوجهی به ضرورت اصلاح الگوی کشت و تداوم کاشت برنج و هندوانه و پرتقال در روستاها، قناتها هم خشکید و چاهها، «چاهک» شدند و پای پمپ برق برای مَکش قطرههای آب از عمق ۱۵۰ متری و ۲۰۰ متری زمین آمد وسط. یک برنجکار روستای «دامن» در شمال ایرانشهر برایم میگفت: «به کشاورزا گفتن کشت رو مکانیزه کنین. کشاورز کود خرید، صورتحساب ۵۰۰ هزار تومنی به دستش دادن. برق صنعتی گرفت، قبض ۲۵ میلیون تومنی و ۴۵ میلیون تومنی به دستش دادن. کشاورز نشست گوشه زمینش و خشک شدن درخت و کِرت رو تماشا کرد. پسرش رفت با سوختکشی و قاچاق مواد خرج زندگی رو دربیاره، توی آتش نیسانش مُرد.»
شهرستان ایرانشهر هیچ کارخانهای ندارد. قبلا داشته. معدن آهک و مرمر حوالی شهرستان، سالهاست تعطیل شده، معدن منگنز فقط خامفروشی دارد و مردم بومی را به معدن طلا راه نمیدهند. راهنما میگوید تمام کارگاههای منطقه از نیمه دهه ۱۳۸۰ به بخش خصوصی واگذار شد، اما بخش خصوصی فقیر بود و توان نگهداشت کارخانه و کارگاه نداشت و همه کارگاهها از اواخر دهه ۱۳۸۰ تعطیل شد. در شهر هیچ تابلویی از کارگاه و کارخانه نیست با وجود آنکه هنوز نرخ ولادت در این شهرستان از میانگین کل کشور بالاتر است و در هر شبانهروز، در بیمارستان «ایران» ایرانشهر ۹۷ الی ۱۱۰ نوزاد پا به این دنیا میگذارند. اغلب تبلیغهای سطح شهر مربوط به کلاس کنکور است و تابلوها بالای سرِ دفتر اسناد رسمی و دانشگاه و شهرداری و کارگزاری بیمه و بانک و اغذیهفروشی و بقالی و نظام مهندسی و داروخانه.
کنار خیابانها میشود به فراوانی، دستفروشانی دید که جعبه مقوایی پرتقال و سیب چیدهاند به انتظار مشتری. دستفروشی در ایرانشهر، پر رونق است؛ دستفروشی میوه، دستفروشی مواد شوینده، دستفروشی کپسول گاز برای مردمی که ساکن حاشیههای جنوبی شهرند و محروم از گاز شهری، دستفروشی بنزین، دستفروشی رب گوجهفرنگی، دستفروشی نهال مرکبات؛ کنار جاده، نهال مرکبات روی هم ریختهاند برای فروش، هر نهال، ۱۰۰ یا ۱۱۰ هزار تومان…
وارد شهرک صنعتی ایرانشهر میشویم؛ شهرک ۳۰ ساله، مثل شهر ارواح، خالی و خاموش. تابلوی بزرگ شهرک با نوشتههای زنگاربستهاش هنوز سرجاست؛ کارخانه بتنسازی، کارگاه صنایع دستی، کارخانه نان ماشینی، کارخانه پلاستیکسازی، کارخانه ماکارونی، کارخانه پفک، کارخانه پلسازی، کارخانه آرد، تولیدی پوشاک، کارخانه نوشابهسازی، تعطیل یا نیمه تعطیلند و اسنادشان به بانکها واگذار شده. از جلوی ایستگاه آتشنشانی متروکه میگذریم و به انتهای شهرک میرسیم؛ فقط سردخانه شهرک فعال است با چند کارگر مشغول بارگیری و بستهبندی خرما.
ایرانشهر ۳ تا زندان دارد؛ زندان بزرگ که مجاور فرودگاه است، زندان مرکزی که داخل شهر است و زندان دیگری ۲۰ کیلومتر دورتر از شهرک صنعتی. جرم اغلب زندانیان، قاچاق، حمل مواد، سرقت، قتل.
راهنما میگوید از همکلاسیهای دوران مدرسهاش، هیچکدام به دانشگاه نرسیدند؛ یکیشان را میشناسد که شوتی جنس قاچاق در مسیر خاش – ایرانشهر شده، یکی دیگر با افغانکشی زندگی خانوادهاش را اداره میکند، چند نفرشان به حمالی مواد زدند؛ گاهی از مرز میلَک، گاهی از مرز میرجاوه، گاهی از جالَگی به ازای ۵ میلیون تومان مزد. وقتی میخواهد دوستان سوختبرش را بشمرد، انگشتان دستش تمام میشود.. راهنمای من ۳ فرزند داشت. دو پسر و یک دختر. یکی از پسرها که شاگرد پیشدبستانی است، به پدرش گفته برایش وانت بخرد که او هم سوختبر شود. پدر، از معلم و مدیر مدرسه پرس و جو کرده، معلوم شده پدرهای نیمی از بچههای یک کلاس ۳۰ نفره، با سوختکشی خرج تحصیل بچهشان را جور میکنند و پدرهای چند کودک هم در مسیر سوختکشی کشته شدهاند.
۲۴ آذر ۱۴۰۱ / جاده کمربندی ایرانشهر
بقالی همسایه «جایگاه سوخت ایران زمین» در جاده کمربندی ایرانشهر، هم چای و قهوه و بیسکویت و آبمیوه میفروشد، هم پنجه بوکس با مدلهای مختلف و زنجیر وافور با رنگهای متنوع و چاقوی ضامندار در اندازههای کوچک و بزرگ. صاحب بقالی، در جواب تعجب من از این همه تناقض، میخندد و میگوید «اینجا بلوچستان است و همهچیز پیدا میشود.»
روبروی بقالی؛ آن طرف جاده، صف چند کیلومتری از تانکر و خاور و نیسان و پراید درست شده. سبک و سنگین پشت سر هم جلوی مندیها نوبت گرفتهاند؛ خاوردارها و تانکردارهای ترانزیت که از چابهار بار آوردهاند، در دو صف موازی منتظر خالی شدن پمپ مکش مندیها هستند که ۲۰۰ یا ۳۰۰ لیتر از گازوییل مازادشان؛ گازوییلی که به نرخ دولتی خریدهاند را ۳۰ برابر گرانتر بفروشند.
مندیها را از جنوب کرمان میشود پیدا کرد تا مرز پاکستان. اولین مندی در نوار جنوب شرق، در منطقه بیابانی «پیرکنار» است؛ یک جور بارانداز سوخت قاچاق از تمام نقاط کشور که اغلب سوختبرهای ایرانشهر مشتری این مندی هستند، چون گازوییل را ارزانتر میفروشد….
این تکه از جاده کمربندی ایرانشهر؛ همین جایی که ما و تانکردارها و خاوردارها ایستادهایم و معروف به دوراهی سالار، از شلوغترین محورهای خرید و فروش سوخت در جنوب استان سیستان و بلوچستان است. غیر از مندیهای تکافتاده در جادههای اطراف ایرانشهر، در این تکه از جاده و فرعی «پشت رود» که موازی کمربندی و مسیر عبور سوختبرها به سمت «پل سرباز» و مرز پاکستان است، حدود ۴۰ مندی فعالند که ۵ مندی؛ همینهایی که روبروی جایگاه سوخت ایران زمین میبینیم، شبانهروزی و بیوقفه، گازوییل میخرند و میفروشند؛ در حیاطهای مسقف کوچک نیمه تاریک متعفن با کف سیاه و چرب و مجهز به پمپ مکش و موتور برق و دهها بشکه ۲۲۰ لیتری برای ذخیره گازوییل و دزدگیر و دوربین مدار بسته که صاحبانش دستگاه کارتخوان و پول نقد و گاوصندوق دارند و سیگاری نیستند.
قیمت خرید و فروش گازوییل در مندیهای ایرانشهر و «پیرکنار»، روزی چند بار تغییر میکند و نه سوختبرها و نه صاحبان مندیها نمیدانند تعیینکننده نرخ خرید یا فروش چه کسی است، اما همهشان میدانند که باز و بسته بودن مرز پاکستان و حتی بالا و پایین رفتن سطح آب رودخانه مرزی در کم و زیاد شدن قیمت خرید و فروش گازوییل تاثیر دارد. صاحبان مندیها، شایعاتی درباره تعیین مظنه در «آواران»؛ شهری در بلوچستان پاکستان شنیدهاند، اما حاضر به تاییدش نیستند با وجود آنکه دوستان زیادی بین دلالان پاکستانی دارند….
راننده تانکر آمده ۲۲۰ لیتر گازوییل بفروشد. تهریش چند روزه و کفشهای پشت خوابانده و زرداب زیر بغل پیراهن سفیدش، حکایت روزها رانندگی در جادههای تمام ناشدنی نوار جنوب شرق است. مخزن تانکر غولپیکرش را آورده جلوی درگاه لاغر مندی که به لوله مکش وصل شود. اسلام؛ صاحب مندی، ۲۲۰ لیتر از مخزن تانکر میکشد و راننده میرود داخل اتاقک کوچک کنار حیاط؛ جایی که مثلا، دفتر مدیریت است. اسلام، ۳ میلیون تومان به حساب راننده واریز میکند. این، نرخ ساعت ۸ شب ۲۴ آذر سال ۱۴۰۱ است و معلوم نیست تا ۲۴ ساعت بعد این نرخ ثابت بماند یا گرانتر یا ارزانتر شود.
وقتی از راننده خاور میپرسم آیا حساب سوخت مورد نیاز مسیرش را دارد یا نه، مرد خسته برای اولینبار در این ۴۰ دقیقه نگاهش به من میافتد و با چشمهای پر از شک، «آره»ای زیر لب پرت میکند و بدون هیچ توضیح اضافهتر، برمیگردد و از رکاب تانکرش بالا میرود. غول فلزی کمتر از یک متر با درگاه مندی فاصله دارد. یک دنده عقب عمد یا غیر عمد، میتواند کل امپراتوری اسلام را له کند… تانکر هنوز وارد کمربندی نشده بود که یک نیسان سوختکش جلوی درگاه مندی ترمز زد و رانندهاش پیاده شد تا بابت هر بشکه ۲۲۰ لیتری گازوییل، ۳ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان به حساب اسلام واریز کند.
صدای دینگ دینگ پیامک واریز پول به حساب بانکی اسلام را من هم شنیدم؛ لابهلای غرش موتور پمپ و جملههای نامفهوم راننده نیسان که فقط فهمیدم برای ۱۲ بشکه ۲۲۰ لیتری گازوییل ۳۷ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان پرداخت کرده است. کمتر از دو ساعت بعد، مشک جاسازی شده در اتاق بار نیسان، لبریز از ۲۶۰۰ لیتر گازوییل بود و کارگر اسلام، طنابهای قطور را روی بدنه مشک متورم، محکم گره میزد و سه دبه ۷۰ لیتری بنزین را هم با همان طنابها روی شکم مشک بست. راننده نیسان؛ جوان لاغر و تیرهرویی که دورتر از ماشینش ایستاده بود و سیگار میکشید، آماده حرکت بود به سمت «پیرکور».
«۲ روز راه دارم تا برسم مرز. جاده طوریه که از زندگی بیزار میشی. جادهای نیست اصلا. باید کف بیابون برونیم و از کوه بالا بریم تا گیر مامور نیفتیم. هر دور که میریم، بسته به تغییر قیمت سوخت، ۸ تا ۱۰ میلیون تومن برای ما میمونه. از این رقم ۳ میلیون پول بنزین و ۳ یا ۴ میلیون هزینه تعمیر نیسان رو کم کن. در نهایت، ۵ میلیون سود ماست اگه زنده برگردیم.»
اسلام که حرفهای راننده را میشنید، گفت: «دلال پاکستانی هر بار یک طور پول میده، یک موقع تا سوخت رو تخلیه میکنی، به نرخ روز حساب میکنه و برات حواله میزنه که سه روز بعد، قابل برداشته. یه بار، شماره کارت ازت میگیره، میده صرافی و صرافی هم سود خودش رو از پولی که دلال به حسابش واریز کرده کم میکنه یا اینکه چند روز پولت رو نگه میداره که سود روش بیاد. گاهی به روپیه حساب میکنن که ضرره. گاهی هم پول بچهها رو میخورن. اون وقت دست این بچهها به هیچ جا بند نیست. به کجا شکایت کنن؟ به کجا برن بگن ما سوخت قاچاق فروختیم و حالا پولمون رو پس بگیرین؟»
داخل اتاق نیسان را نگاه میکنم؛ یک دبه ۲۰ لیتری آب و دو کیسه نان لواش و چند قوطی کنسرو ماهی و لوبیا. به مشک طناب پیچ دست میکشم؛ جنسی مشابه برزنت است؛ پلاستیک خیلی ضخیم به رنگ سبز تیره که جاهایی؛ هرچه نزدیکتر به اتاق نیسان، نازکتر است و لغزندگی محتوای داخل مشک را از همین جاها میشود زیر دست لمس کرد. دوختن مشک سوختبری که چیزی نیست جز یک کیسه خیلی بزرگ، شغل رایج در روستاهای ایرانشهر است و زنان و مردان روستا، بابت دوختن هر مشک حدود یک میلیون تومان دستمزد میگیرند. خرج اصلی، هزینه پارچه پلاستیکی مناسب مشک است که بسته به ضخامتش تا ۵ میلیون تومان هم میرسد. دنبال روزنهای بین دیواره فلزی نیسان و پارچه مشک میگردم که شدت فشار ۲۶۰۰ لیتر را بفهمم. مشک، خودش را ول کرده در قاب فلزی وصلهشده به دیواره و کف اتاق بار نیسان و شکم حجیمش، مثل کوهانی بر پشت نیسان نشسته. سنگینی وزن گازوییل طوری به دیواره فشار میآورد که دستم حتی از کنارههای شکم مشک پایین نمیرود….
کلافکشی نیسان از شغلهای پردرآمد در ایرانشهر و روستاهای اطراف است. یکی از جوشکارهای ایرانشهر که روی کرکره دکانش بابت «آهنکشی سایپا و نیسان» تبلیغ کرده، برایم از «تسمهکشی» میگوید: «مسیر خرابه. مشک پر از گازوییل، فشار میاره به اتاق و ضربه خوردن به مشک، خطر پاره شدنش رو بالا میبره. ما چند تا تسمه ضخیم آهنی میکشیم کف اتاق، چهار طرف دیواره اتاق رو هم تیغه آهنی میزنیم و به تسمهها جوش میدیم که اتاق نیسان رو قویتر میکنه و تحملش رو حداقل ۵۰۰ لیتر بالا میبره که وقتی مشک رو کف اتاق نیسان میندازن، به اتاق ماشین فشار نمیاد. اینجوری به مشک هم ضربه نمیخوره.»
این جوشکار میگفت قیمت تسمهکشی، تابع نرخ روز آهن است و در جمع و تفریقش، روی عدد ۳۰ یا ۴۰ میلیون تومان فکر میکرد، اما علی بیگ که در یکی از روستاهای نزدیک ایرانشهر در و پنجره میسازد بابت تسمهکشی اتاق نیسان حدود ۱۰ میلیون تومان میگرفت…
نحوه سوختکشی در این منطقه، گاهی تابع یک عامل عجیب است؛ ترس. جلوی مندی کنار حیاط اسلام، راننده یک وانت مشغول جا دادن ۴ دبه ۷۰ لیتری گازوییل داخل اتاق سقفدار ماشینش بود. از رقم جریمه توقیف سوخت میترسید و میگفت جریمه توقیف مشک برای هر لیتر ۱۰۰ هزار تومان و جریمه توقیف دبه برای هر لیتر ۱۲۰ هزار تومان است، اما اغلب سوختبرها مشک میبرند که جریمه کمتر بدهند در حالی که امنیت مشک خیلی کمتر است: «انگار با پای خودت میری که بمیری.» تا مرز نمیرفت، چون شاسیهای ماشینش در بیابان و کوه و برای عبور از رودخانه مرزی یاری نمیکرد. تا پل سرباز و آخرین مندیهای داخل خاک ایران، ۵ تا ۶ ساعت راه داشت و میرفت برای سود ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومانی بابت فروش هر دبه. میگفت مندیهای پل سرباز و تا مرز پاکستان، خرید لیتری ندارند و فقط دبهای میخرند و همان دبهها را لب مرز به پاکستانیها میفروشند. صاحب یکی از مندیهای پل سرباز، از آشناهای «اسلام» بود.
اسلام، جوانترین مندیدار کمربندی ایرانشهر است. ۵ کلاس درس خوانده و از بچگی کنار جادههای زاهدان و زابل و ایرانشهر و خاش گازوییل و بنزین فروخته. حالا در ۳۰ سالگی، ۵۰ بشکه ۲۲۰ لیتری داخل حیاطش دارد و چند روز قبل هم رفته بود مرز و قاطر برد برای سوختکشی. میگفت در بیابان اطراف «کله گان»؛ نرسیده به نیکشهر، به هر قاطر دو دبه ۷۰ لیتری گازوییل میبندند و قاطر سوختکش، مسیر ۳۷۰ کیلومتری را از دل بیابان میرود تا مرز پیرکور. ابراهیم، همانی که به راننده وانت دبههای ۷۰ لیتری گازوییل فروخته بود، آمده و کنار اسلام ایستاده. ابراهیم داخل حیاطش ۲۰ بشکه ۲۲۰ لیتری دارد و میگوید چند سال است سواریها که همگی اهالی ایرانشهر و روستاهای اطرافند هم، سوختکشی میکنند؛ سمند و پراید و پژو، صندلی عقب را در میآورند و کمکفنر را دستکاری میکنند که ماشین، قدبلندتر شود و موقع بار زدن ۶۰۰ لیتر گازوییل، کف جاده نخوابد. ابراهیم میگفت سواریها از همین مندیهای کمربندی گازوییل میخرند و جلوتر از پل سرباز هم نمیتوانند بروند. ابراهیم یک دختر ۴ ساله بدون شناسنامه دارد. با انگشتان دستش شروع میکند به شمردن و میگوید هرکدام از مندیهای کمربندی و فرعی پشت رود، شکم ۴ یا ۵ خانواده را سیر میکند.
۲۵ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
هتل محل اقامتم، نزدیک کلانتری ۱۱ ایرانشهر و در منطقه معروف به دروازه خاش است. سه ساعت قبل از ظهر، در فاصله نیم ساعتی که در سرسرای هتل منتظر راهنما نشستهام، ۸ نیسان سوختکش از جلوی هتل رد میشوند. یک ساعت بعد، در فرعی موازی کمربندی ایرانشهر معروف به «پشت رود» با سرعت ۴۰ کیلومتر میرانیم تا به سه راه علیزاده برسیم. سه راه علیزاده، حاشیه ایرانشهر است که از یک طرفش تا چابهار میرود و از طرف دیگرش، تا جاده شهرستان سرباز و مرز پاکستان. نیسان و سواریهای سوختکش از سه راه علیزاده و فرعی پشت رود، مستقیم میرانند به سمت پل سرباز. سواریها، بعد از پل سرباز و حوالی کافه بلوچی، گازوییلشان را میفروشند و برمیگردند و نیسانها مسیر را ادامه میدهند و از کلات و راسک میگذرند و میروند تا مرز پیرکور. سه راه علیزاده، تنها فرعی منتهی به مرز نیست، از جاده خاش هم میشود به پل سرباز و مرز رسید، اما «پشت رود» پلیس و پاسگاه بازرسی ندارد و به همین دلیل، شلوغترین مسیر عبور سوختبرهاست. در همین فرعی، اولین تصویر از نخلهای سوخته را میشود دید؛ صفی از نخلهای خشکیده، بالابلند، همه مرده. اینجا تاولهای خشکسالی خیلی درشتتر است….
دو جور میشود سوختکشها را شناخت؛ نیسان را با آن قاب فلزی دور اتاق بار و مشک ورمکرده و دبههای بنزین طنابپیچ روی مشک، سواریهای سوختکش هم شیشههای سمت شاگرد راننده را با ورقهای آفتابگیر یا توری ضخیم تیره میپوشانند که چهره مشک منبسط تا پشت گردن راننده استتار شود. با عبور هر سوختکش از کنار ماشینمان، هوا چندپاره میشود. پلاک بعضی سواریهای سوختکش، گِل مالی شده یا روی بعضی اعداد پلاک سواری، مقوا یا چسب رنگی یا ورق آلومینیوم چسباندهاند. بعضیهایشان اصلا پلاک ندارند و معلوم نیست از پلاکدارها، چه تعداد سرقتی یا با پلاک جعلیاند.
تک پَری نیسان سوختکش، با پیچ و تاب جغرافیای مسیری که پیش رو دارد؛ دیواره کوه و کف بیابان و رودخانه مرزی نهنگ، تقریبا غیر ممکن است. تا به حال دهها نیسان و دهها انسان، طعمه «نهنگ» شدهاند. نیسانهای سوختکش، کاروانی میروند؛ ۵ تا و ۷ تا و ۱۰ تا. رانندههای نیسان که ساکن ایرانشهر یا روستاهای دور و اطرافند، زمان عزیمت به مرز را با یکدیگر چفت میکنند و به پسر جوانی که «راه پاککن» است و گاهی هم سوختبر، خبر میدهند و نفری ۳۰ هزار یا ۵۰ هزار یا ۴۰ هزار تومان به حسابش میریزند و پسرک، سوار بر موتوسیکلتش، ربع ساعت جلوتر از سوختکشها در جادهها میراند تا پل سرباز و تا آخرین مندی داخل خاک ایران و سر هر پیچ میایستد و از اوضاع مسیر بابت کمین «مرصاد» (نیروی انتظامی در گویش بلوچها) برای رانندهها پیام میفرستد..
۴۲ دقیقه سر سه راه علیزاده ایستادیم که سوختکشها را بشمریم؛ هر سه یا چهار دقیقه یک سواری سوختبر یا یک کاروان هفت هشت ده تایی نیسان از کمربندی پیچید داخل سه راه. در فاصله ۴۰ دقیقه، ۵۱ نیسان و سواری سوختکش؛ ۳۴ نیسان، ۷ سمند، ۸ پراید و ۲ موتوسیکلت، از «پشت رود» رفتند سمت سرباز و مرز..
وقتی سر سهراه علیزاده مشغول شمردن سوختکشها بودم، راهنما گفت: «گاهی که برای ماموریت میرم تا پل سرباز، در مسیر یکساعته، حداقل ۱۰۰ تا ماشین سوختبر میشمرم. حتی اگه روزی ۱۰ تا نیسان از پل سرباز بره سمت مرز و هر کدوم حداقل دو هزار لیتر گازوییل ببرن، حساب کن در یک شبانهروز، چند لیتر سوخت فقط از این مسیر رد شده، چون مسیرای دیگهای هم هست. بارها وسوسه شدم برم توی کار سوخت. میتونم با پرایدم سه تا ۲۲۰ لیتری ببرم تا پل سرباز. برای هر نوبت ۶ میلیون تومن به من پول میدن.»
راهنمای من، مدرک کارشناسی حسابداری داشت و کارگر قراردادی یک مرکز آموزشی بود و ماهی ۸ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان حقوق میگرفت. دو ماه بعد، گفت بعد از تعطیلی اداره و تا نیمههای شب، مسافرکشی میکند برای جبران خرج زندگی یک خانواده ۵ نفره..
یکی از سوختبرها، فیلمی برایم فرستاده از تکههای پایانی مسیر؛ معبری به درازای ۱۵۰ کیلومتر و با عرض حدود ۳ متر در جوار دره و با شیب تند که نه آسفالتی دارد و نه حفاظی. در این معبر که خاک از زمین میجوشد، صدها نیسان پشت به پشت هم راهی مرزند یا از مرز بازمی گردند. این سوختبر میگفت: «رد شدن از این ۱۵۰ کیلومتر، ۷ ساعت طول میکشه. کافیه توی این مسیر ماشینت خراب بشه. رانندههایی هستن که به خاطر نیم ساعت زودتر رسیدن به مرز میتونن آدم بکشن.»
کنار بقالی همسایه جایگاه سوخت ایران زمین که ایستادیم برای خوردن چای، پژوی سیاه سوختبری هم آنجا بود. درهای پژو باز بود و داخل اتاق ماشین، عین بدنهاش، قراضه و کثیف. در شرایط عادی، فاصله تاج لاستیک ماشین با گلگیر حداکثر ۴ انگشت است و ارتفاع سقف صندوق سواری، بالاتر از خط کمر یک بزرگسال نیست. فاصله تاج لاستیک پژو با گلگیرش را با دست اندازه گرفتم؛ کمی بیشتر از یک وجب. راننده؛ مرد جوانی بود که با تلفن حرف میزد و حوصله جواب سوال غریبه را نداشت. صدای حرفش را شنیدیم که میگفت سالم برگشته و وقتی دید نگاهش میکنیم، باقی حرفش را به زبان عربی ادامه داد.
هاشم، یک ماه قبل، آخر اردیبهشت، یک ساعت از نیمه شب گذشته بود که بعد از یک هفته به خانه برگشت.
هاشم از ۲۷ سالگی سوختبری کرده. ۲۰ سال است که گازوییل بار میزند تا مرز پاکستان و هنوز مستاجر است..
زمان رفت و برگشت سوختبرها غیر از کجی و صافی راه، به عامل دیگری هم مربوط است؛ سطح آب رودخانه نهنگ. ۱۱ اردیبهشت که رودخانه مرزی خروشید و چهار نیسان سوختکش را بلعید و بعد از ۶ روز آرام گرفت، هاشم و رانندههای ۲۵ نیسان، بعد از یک هفته انتظار، جرات کردند پا به آب بزنند و بروند سمت مرز.
«نون و آبمون تموم شده بود. یکی از بچهها تب مالاریا گرفت، رسوندیمش هنگ مرزی، دکتر سپاه بهش آمپول زد. حالش خوب شد. رفتیم مرز، موقع برگشت، دوباره توی جاده تب کرد.»
هاشم، غروب هفته اول اردیبهشت، ۱۳ بشکه ۲۲۰ لیتری گازوییل خرید و بابت هر بشکه، ۳ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان به حساب صاحب مندی پیرکنار واریز کرد و فاصله ۴۸۰ کیلومتری تا ایرانشهر را دو ساعته و با سرعت ۱۴۰ راند و بعد از دو ساعت استراحت، راه افتاد سمت مرز با سرعت ۱۴۰.
«اینجا نه کارخونهای مونده که بریم کارگری و نه آبی که بریم کشاورزی. بیا خونههای ما رو ببین. سقف خونههامون هنوز تیرچوبیه. دو ماه رفتم قشم و عسلو (عسلویه) برای کارگری. پیمانکار دو سال بعد پولم رو داد. زن و بچه دارم. بچه محصل دارم. به مدرسه بچهام بگم دو سال صبر کن پولمو بگیرم بعد پول مداد و کاغذ بچه مو بدم؟»
سوختکشها حق عبور از مرز ندارند. بعد از رودخانه نهنگ، داخل خاک ایران، کنار سیم خاردارها و در تیررس پاسگاههای مرزی ایران و پاکستان، دلالهای پاکستانی با جواز عبور ۴۸ ساعته و موتور برق و شلنگ و صدها دبه ۷۰ لیتری و وانتهای آماده حرکت ایستادهاند. به محض توقف هر نیسان سوختکش، شلنگ از یک سمت به مشک و از طرف دیگر به دبهها وصل میشود. دبههای لبریز از گازوییل ایرانی به سرعت میرود پشت سیمخاردارها؛ داخل خاک پاکستان، جایی که دلالان بزرگ ایستادهاند؛ کسانی که پول دارند و خرید حجم بالا؛ تا وقتی دلالان بزرگ نباشند، از پول هم خبری نیست. سوختبرها، گاهی برای آمدن دلالان بزرگ سه یا ۴ روز باید پشت مرز منتظر بمانند.
گازوییلت رو این سری چند فروختی؟
«بشکهای ۵ میلیون و ۶۰۰.»
مشغول ضرب و تقسیم عددها بودم. ماشین هاشم در مسیر برگشت آب و روغن قاطی کرده بود و بابت تعمیر نیسان ۸ میلیون تومان پول داده بود و ۳ میلیون و ۶۰۰ هزار تومان هم برای ۲۰۰ لیتر بنزین مصرفی تا مرز به حساب بنزین فروشها ریخته بود؛ هاشم با ۱۰ میلیون تومان به خانه برگشته بود.
«۳ تا پسر دارم؛ یکی ۱۵ ساله، یکی ۱۳ ساله، یکی ۹ ساله.»
تا حالا پسراتو نبردی شاگردی تا مرز؟
«نه. فعلا فقط درس میخونن. ولی دیگه باید برن دنبال شغل پدرشون. ۵ ساله که دیگه درآمد سوختکشی به خرجمون نمیرسه. باید بیشتر بریم مرز. یه داداش دارم که از اول ابتدایی تا دیپلم هیچ تجدید و مردودی نداشت. دوبار دعوتش کردن به زاهدان و به عنوان دانشآموز ممتاز بهش جایزه دادن. کنکور داد و رشته حسابداری قبول شد. پول شهریه دانشگاه نداشت. الان اونم مثل من سوختکشی میکنه.»
هاشم از «زورگیرهای سوخت» میترسد؛ راهزنانی که در گردنههای خلوت مسیر رفت، کمین میکنند و سوختکشهای تک افتاده را گیر میاندازند.
«مسلحن. جاده رو میبندن. میگن ماشین رو خالی کنین. ما میترسیم. ماشین رو بهشون میدیم. ماشین رو میبرن، سوختش رو خالی میکنن، ماشین رو پس میارن. یکی از رفقامو همینطور خفت کردن. یکی مسلح کنارش ایستاد. ماشینش رو بردن، سوختش رو خالی کردن، ماشینش رو پس دادن، گفتن حرف بزنی میکشیمت.»
ایرانشهر، چند مغازه ماشینفروشی دارد. جلوی مغازهها، بیشتر از همه جور ماشینی، نیسان آبی رنگ هست؛ نیسانهایی که از شهرهای دور به ایرانشهر میرسد. زمستان پارسال، صاحب یکی از مغازهها برای نیسان تا ۴۰۰ میلیون تومان هم مشتری داشت و پژو پارس را ۳۷۰ تا ۴۳۰ میلیون تومان میفروخت و میگفت تقاضا برای سمند و پراید و پیکان وانت هم بالاست؛ ماشینهایی که مثل نیسان و پژو میتوانند سوختکشی کنند.
«اینجا نیسان زیاد میفروشیم، چون نزدیک مرزه و اغلب مردم سوختکشی میکنن و با نیسان، گازوییل و بنزین میبرن مرز، چون اینجا هیچ شغلی نیست. هفتهای سه یا ۴ یا ۵ تا نیسان میفروشیم. نیسان مدل پایین، مدل ۹۳ و ۹۴ و ۹۶ رو اینجا بهتر میخرن.»
۲۵ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
بنزینفروشها، داخل ایرانشهر نیستند. بازار بنزینفروشها، حوالی خروجی شرقی شهر است؛ نزدیک جایگاه سوخت ایران زمین. بنزین فروشی در ایرانشهر یک شغل غیر رسمی، اما پرطرفدار است با دو جور مشتری دایمی؛ مردم شهر و روستا که ۱۰ لیتر و ۲۰ لیتر از سهمیه بنزین شان میفروشند تا کسری خرج زندگی را پر کنند و سوختبرها که برای هر دور سوختکشی تا مرز، ۲۰۰ لیتر بنزین لازم دارند. لایههای بنزین فروشی در ایرانشهر البته کمی مفصلتر از این کسر و مخرج ساده است؛ از جنوب کرمان تا مرز پاکستان، سهمیه ماهانه بنزین ۲۱۰ لیتر است؛ ۶۰ لیتر دولتی (۱۵۰۰ تومانی) و ۱۵۰ لیترآزاد (۳ هزار تومانی) اغلب اهالی ایرانشهر که ماشین سواری دارند، وقتی سهمیه دولتی و آزادشان را قطره قطره به بنزینفروشهای کنار خیابان فروختند، پای کارت بنزین اجارهای میآید وسط؛ اجاره هر کارت، بسته به ذخیره بنزین و سقف برداشت، ماهی ۳۰۰ هزار تا ۵۰۰ هزار تومان. تعدادی از بنزینفروشهای خیابانی؛ کارگران سالمند و بازنشستهاند که با خرید و فروش روزانه ۷۰ یا ۸۰ لیتر، اموراتشان میگذرد. اینها، اغلب، ضلع جنوبی کمربندی ایرانشهر میایستند؛ کمی دورتر از خواروبارفروشها و میوهفروشهایی که دبههای ۱۰ لیتری و ۲۰ لیتری و ۷۰ لیتری جلوی مغازهشان گذاشتهاند و خرید و فروش بنزین هم دارند.
ضلع شمالی کمربندی و در مسیر حرکت سوختبرها به سمت مرز، در تمام ساعات شبانهروز، نوجوان و جوان بنزینفروش، بطریهای خالی رو به ماشینهای عبوری تکان میدهند و چند جور شلنگ و دبه دارند و وزنهای بالا میخرند و میفروشند و گاهی هم سوختبری میکنند. بنزینفروشهای خیابانی ایرانشهر هم یک جور مندیدار هستند با این تفاوت که مخزن و انبارشان، همان ۵ یا ۶ دبه ۷۰ لیتری کنار دستشان است که محتوایش با سهمیه بنزین ماشینهای سواری جور میشود و نرخ خرید و فروش در این بازار خیابانی، با کم و زیاد شدن عرضه و تقاضای گازوییل در مندیهای پیرکنار و مرز تاب میخورد؛ از عصر ۲۴ آذر تا عصر ۲۵ آذر، در درازای کمتر از ۱۰ کیلومتر در کمربندی ایرانشهر، چند جور قیمت خرید و فروش از بنزین فروشها شنیدیم… «۲۰ لیتری رو ۲۰۰ هزار تومن میخرم، ۲۷۰ هزار تومن میفروشم… ۲۰ لیتری رو ۲۲۰ هزار تومن میخرم، ۲۹۰ هزار تومن میفروشم…. ۷۰ لیتری رو ۷۰۰ هزار تومن میخرم، ۷۸۰ هزار تومن میفروشم.. ۷۰ لیتری رو ۷۰۰ هزار تومن میخرم، ۸۵۰ هزار تومن میفروشم…. ۷۰ لیتری رو ۷۲۰ هزار تومن میخرم، ۷۶۰ هزار تومن میفروشم…»
غیر از بنزینفروشهای خیابانی، دو سه دکه خرید و فروش بنزین هم کنار کمربندی هست. «بنزین شما را خریداریم». خالد صاحب یکی از این دکهها بود. ۲۰ لیتر بنزین را ۲۵۰ هزار تومان میخرید و ۲۸۰ هزار تومان میفروخت و روزانه ۳۰۰ هزار تا ۴۰۰ هزار تومان درآمد داشت. ۷ سال بود که زندگی خانواده ۷ نفره خالد از راه خرید و فروش بنزین میگذشت. خالد، ۳۳ ساله، بیکار، با ماهی دو میلیون و ۵۰۰ هزار تومان اجارهخانه، پدر ۵ پسر که بزرگترینشان، ۱۲ ساله بود.
پسراتو با خودت نمیاری بنزینفروشی؟ نمیفرستی شاگردی سوختبری؟
«اینا باید فقط درس بخونن. نمیذارم برن سوختبری. اینا باید برن مدرسه که عین خودم نشن. من قبل از بنزینفروشی کارگری میکردم. باجناقم میرفت مرز. مشک میبرد. منم میخواستم باهاش برم سوختکشی. بهار امسال، دو روز قبل از اینکه باهاش برم، نزدیک پل سرباز ماشینش منفجر شد، پودر شد و ازش هیچی نموند. ۲۵ سالش بود، دو تا بچه داشت و یه توراهی. رفیقش که پشت سرش بود برام تعریف کرد صدای باجناقتو میشنیدم که فریاد میکشید اللهالله.»
خالد مثل بقیه بنزینفروشهای کمربندی ایرانشهر، دبههای ۷۰ لیتری را میبرد پل سرباز؛ جایی که میشود هر لیتر بنزین را گرانتر از لیتری ۱۱ هزار و ۱۲ هزار تومان فروخت. عادل هم همین کار را میکند. خرج دو خانواده؛ نان ۱۵ نفر به گردن عادل است. عادل ۲۵ ساله است و از سه سال قبل مشغول به بنزینفروشی است و هفتهای دو یا سه بار میرود پل سرباز با سرعت ۱۰۰ یا ۱۱۰.
نمیترسی از این سرعت با بار بنزین؟
بین بنزینفروشها همه قسمی پیدا میشود؛ کارگر نانوایی که مزد ماهانه ۳ میلیون تومانی کفاف خرج خانوادهاش را نمیداد، قبولی فوق دیپلم عمران دانشگاه آزاد که یک ترم هم درس خواند ولی سیر کردن شکم ۸ نفر، مهمتر از مدرک دانشگاه بود، دستفروشی که کنار سیگار و فندک و شلنگ، بنزین هم میفروخت، سوختبر دست شسته از گازوییلکشی وقتی از بقایای بدن رفیق جانباختهاش در آتش سوختکشی، فقط یک کیسه پلاستیکی کوچک باقی ماند..
با دکتر درودی، قبل از نیمه شب ۹ آذر حرف زدم؛ نیمه شبی که صبحش، پوستهای سوخته از تن یک سوختبر قیچی کرده بود. پوریا درودی؛ جراح و رییس بیمارستان خاتم ایرانشهر است. پزشکی که ساکن کرج است، اما بعد از پایان طرحش در چابهار، از سال ۱۳۹۸، داوطلبانه به ایرانشهر آمد تا در خدمت این مردم باشد. دکتر درودی از این ۳ سالی که به مداوای سوختبرها مشغول بوده، هم تجربههای منحصربهفردی دارد و هم مشاهداتی که در هیچ نقطه دیگر از این سرزمین نظیر ندارد.
«اغلب افراد دچار سوختگی که به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، مردان سوختبری هستند که در اثر چپ کردن ماشین و انفجار خودرو دچار سوختگی با شدت و عمق و وسعت زیاد شدهاند. ما در بیمارستان خاتم با چند گروه از قربانیان سوختبری مواجهیم؛ گروه اول، سوختبرهایی هستند که بعد از حادثه انفجار و آتش گرفتن خودروهایشان، زنده ماندهاند، اما با سوختگی ۱۰۰ درصدی به بیمارستان منتقل میشوند و کمتر از ۷۲ ساعت بعد از حادثه فوت میکنند. اینها کل بدنشان سوخته و حتی با بهترین امکانات درمانی و پزشکی، نجاتشان غیرممکن است. ابتدای این هفته (هفته اول آذر) و در دو روز پیاپی، دو سوختبر به بیمارستان خاتم منتقل شدند که هر دو، سوختگی صددرصد داشتند. یکی از سوختبرها را من ویزیت کردم و یکی دیگر را، همکارم. هر دو در زمان انتقال به بیمارستان زنده بودند و بعد از ۲۴ ساعت فوت کردند. گروه دوم، در زمان واژگونی یا تصادف خودرو، به دلیل ضربه شدید به قفسه سینه و شکمشان دچار خونریزی داخلی یا اختلال عملکرد اعضای داخلی مثل کلیه و کبد میشوند و با وجود آنکه سوختهاند، علت فوتشان سوختگی نیست بلکه به دلیل خونریزی داخلی یا اختلال اعضای داخلی بدن جان میدهند. گروه دیگر، سوختبرهای با سوختگی ۳۰ تا ۵۰ درصدند و به شرطی زنده میمانند که تحت مراقبت خاص قرار بگیرند، چون پوست بدن، با اینکه یک لایه بسیار نازک است ولی یک لایه دفاعی در برابر میکروبهاست که در سوختگیهای ۳۰ تا ۵۰ درصدی، این سد دفاعی از بین رفته و عفونت از همین قسمتها به بدن وارد شده و ممکن است باعث فوت شود.»
سوختبر دچار سوختگی ۱۰۰ درصد یعنی چه؟
«یعنی سر تا پا سوخته. یعنی هیچ جایی روی بدن سالم نمانده که بتوانیم پیوند پوست انجام دهیم، چون برای پیوند پوست باید از پوست سالم برداریم و به ناحیه سوخته پیوند بزنیم. سوختگی ۷۰ یا ۸۰ یا ۱۰۰ درصدی، سوختگی درجه ۳ و ۴ است و سوختگی تا استخوانها میرسد. در سوختگی درجه ۳ و ۴، پوست به دلیل آسیبدیدگی اعصاب، شبیه چرم میشود و بیمار دیگر دردی احساس نمیکند. تمام قربانیان سوختگی به دلیل خطر بالای عفونت بدنشان، باید در بخش جداگانه و مرکز مراقبتهای ویژه جداگانه بستری باشند، اما متاسفانه در ایرانشهر، فعلا مرکز سوختگی نداریم با وجود آنکه بیمارستان خاتم، قطب درمان برای ۱۰ شهرستان اطرف است و تمام سوختبرهای دچار سوختگی در اطراف ایرانشهر و تا مرز به بیمارستان خاتم منتقل میشوند. سوختگی با گازوییل و بنزین، درجه ۳ و ۴ است و حدود ۷۰ درصد سوختبرهایی که در انفجار خودروهایشان دچار سوختگی شده و به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، فوت میکنند، چون شدت سوختگیشان بالاست. شدت سوختگی بیماران در ایرانشهر، در مقایسه با سایر شهرهای کشور خیلی بالاتر است و تعداد بیماران سوختگی در ایرانشهر بسیار بالاست، چون در سایر شهرها، آمار سوختگی با گازوییل بسیار کم و از نوع سطحی و کمعمق و درجه ۲ و در موارد نادر، درجه ۳ است. ما ناچاریم بیماران دچار سوختگی ۶۰ یا ۷۰ درصد را به زاهدان یا سایر شهرهای دارای بیمارستان مجهز به بخش و ICU سوختگی اعزام کنیم.»
سوختبری که سوخته و درجه سوختگیاش ۶۰ یا ۷۰ درصد است، اگر زنده بماند، چه شرایطی خواهد داشت؟
«در شرایطی که به دلیل شدت سوختگی و تروما به اندامها، ناچار به قطع دست یا پای سوختبر میشویم، اگر این بیمار، نانآور خانواده باشد، علاوه بر درد بسیار شدید و ضایعات سوختگی و آسیبهای آشکار در چهره و اندامها، باید معلولیت را هم تحمل کند.»
دکتر درودی ۳۹ ساله است. اغلب سوختبرهای سوختهای که به بیمارستان خاتم منتقل میشوند، هم سن یا کوچکتر از او هستند و هر چند روز، یک یا دو سوختبری به بیمارستان خاتم منتقل میشوند با سوختگی ۱۰۰ درصدی، با درجه ۳ یا ۴.
«سوختبرهای ۱۹ ساله، ۲۰ ساله، ۲۳ سالهای به بیمارستان میآورند که در حادثه سوختکشی سوختهاند. مسنترینشان ۳۰ ساله بوده و بقیه، خیلی جوان. همیشه گفتهام؛ حاضرم هر بیماری ببینم غیر از مصدوم سوختگی. تاثیر روانی مواجهه با بیماران سوختگی واقعا قابل توصیف نیست. سوختبرهای دچار سوختگی ۱۰۰ درصد که زنده به اورژانس میرسند، گاهی آژیته (دچار بیقراری روانی حرکتی) هستند و حتی حرف میزنند. ما این بچهها را به اتاق عمل میبریم، احیا میکنیم، زخم و جراحاتشان را شستوشو میدهیم، ما میدانیم تا ۴۸ ساعت بعد برای آنها چه اتفاقی میافتد و آنها نمیدانند تا ۴۸ ساعت بعد میمیرند.»
یکی از پزشکان ایرانشهر؛ پزشکی که اهل یکی از استانهای جنوب غرب است، اما او هم به انتخاب خودش در ایرانشهر ماندگار شده، حرفهای رییس بیمارستان خاتم را از زاویه دیگری تایید میکند.
«برچسب قاچاق و قاچاقچی بودن به این مردم بیانصافی است، چون اینها در این جادههای ناامن جانشان را کف دست میگیرند و در آخر هم پول سوختبری فقط به سیر کردن شکمشان میرسد و نه بیشتر. بعضی سوختبرها حتی ماشین ندارند و صاحب ماشین و سوخت، فرد دیگری است و این سوختبرها فقط مزد رانندگی و تحویل بار به دلال پاکستانی را میگیرند؛ حداکثر ۵۰۰ هزار تومان. واقعا چه کسی حاضر است هفتهای یک بار خطر بدترین شکل مرگ و سوختن در آتش را به جان بخرد آن هم به خاطر یک مزد ناچیز جز این مردم که چاره دیگری برای سیر شدن ندارند؟ همهشان میدانند که سوختن در آتش گازوییل و بنزین، دیر یا زود ممکن است برای هر کدامشان اتفاق بیفتد. حداقل هفتهای یک یا دو سوختبر آتشگرفته و نیمهجان به بیمارستان میآورند؛ اینها آنهایی هستند که زندهاند، اما تعداد زیادی از شدت سوختگی در صحنه تصادف میمیرند. از همینهایی هم که به بیمارستان میرسانند یک یا دو درصدشان زنده میمانند. تعداد خیلی کمی که زنده بمانند هم بدبختند. باید چندین عمل جراحی برایشان انجام شود.»
و اگر توان پرداخت هزینه این جراحیها را نداشته باشند و خانواده از ادامه درمان منصرف شود؟
«بعضی از جراحیها، حیاتی است. وقتی وسعت سوختگی بالاست، جراحی از عفونت و قطع عضو جلوگیری میکند یا پیوند پوست برای سوختگی سطوح مفصلی دست، از چسبندگی و انقباض انگشتان دست و مفصل جلوگیری میکند. اینها مردم بینوایی هستند. حالا فرض کنید سرپرست خانواده، به دلیل قطع عضو یا چسبندگی اندامها، از کار افتاده شود. این خانواده چه سرنوشتی خواهد داشت؟» دکتر درودی میگوید اغلب خانوادهها در شهرستان ایرانشهر، بیمه روستاییان و عشایر دارند و در بیمارستان خاتم هم که یک بیمارستان دانشگاهی است، تعرفه درمان رقم دولتی دارد مگر اینکه بیمار، فاقد شناسنامه باشد که در اینصورت، چون بیمه درمانی هم ندارد، تمام هزینهها را باید به قیمت آزاد پرداخت کند.
«بسته به تعداد عمل جراحی و مدت زمان بستری در بخش مراقبتهای ویژه، هزینه درمان بیمار سوختگی با پوشش بیمه، حدود یک تا ۵ میلیون تومان است و با تعرفه آزاد، تا ۴۰ یا ۵۰ میلیون تومان هم میرسد. در این موارد، با خیریهها صحبت میکنیم و بخشی از هزینه درمانشان را خیریهها
پرداخت میکنند و جراحان ما هم از دستمزد خودشان صرفنظر میکنند و روی هزینه کلی درمان هم برایشان تخفیف میزنیم در حدی که هم برایشان قابل پرداخت باشد و هم بابت پرداخت همین هزینه، گرفتار مشکلات مالی بیشتر نشوند.»
شما هم از دستمزد جراحی خودتان صرفنظر میکنید؟»
«بارها حقالعمل خودم را صفر کردهام.»
دکتر درودی، ماهی یکبار به خانهاش در کرج میرود و دوباره به ایرانشهر برمیگردد. بعد از ۳ سال خدمت در بیمارستان ایرانشهر، به سطحی از همدردی با این مردم رسیده با وجود آنکه به هیچکدام از پزشکان غیر بومی شاغل در ایرانشهر، مزایای متفاوتی تعلق نمیگیرد و حقوق رییس این بیمارستان آموزشی هم از اعتبارات دولتی پرداخت میشود.
«مردم ایرانشهر، فوقالعاده مظلومند. دوستشان دارم و فکر میکنم ماندنم در این بیمارستان، از بودنم در هر نقطه دیگر مفیدتر است.»
راهنمای من میگفت: «گرون شدن نرخ بنزین باعث شد تعداد سوختبرا بیشتر بشه. هر چی سوختفروشی بیشتر بشه، بچههای بیشتری میسوزن.»
هفته اول آذر، غیر از محمدحسین، دو سوختبر دیگر هم در آتش انفجار ماشینشان سوختند؛ اسد که با موج انفجار نیسانش، شعلهور پرت شده بود کف جاده و شاگردش مسلم که وقتی نیسان چپ کرد، داخل اتاق ماشین گیر افتاد.. اسماعیل به فاصله سه روز، یک برادرزاده و دو خواهرزادهاش را به خاک سپرد؛ محمدحسین، اسد، مسلم. محمدحسین و اسد؛ برادرزاده و خواهرزادهاش، در یک روز؛ روز هفتم آذر سوختند. اسد ۳۳ ساله و متاهل بود، مسلم دو بچه داشت. دو هفته بعد از خاکسپاریها، صدای اسماعیل هنوز میلرزید وقتی جواب سوالهایم را میداد…
اسماعیل از سال ۸۴ رفت سوختکشی؛ مثل بقیه جوانهای بیکار منطقه. آن زمان، هر لیتر گازوییل ۵۰۰ تومان بود.
«سه تا بچه داشتم. باید کاری میکردم. کارخونهای نبود، شغلی نبود. فقط میتونستی ماشین قسطی بخری، بیفتی توی جاده برای سوختکشی. چند وقت رفتم قشم برای کارگری. فایده نداشت. نیسان قسطی خریدم. امیدوار بودم که از درآمد سوختکشی، قسط ماشین درمیاد. از سوختکشی میترسیدم؛ خطر ترکیدن لاستیک بود، خطر منحرف شدن ماشین بود، ترس از مامور بود. سوختکشی یعنی یه بمب متحرک کف جاده. چارهای نبود.»
اسماعیل ۵ سال سوختکشی کرد تا سال ۱۳۸۹؛ تا وقتی نیسان خودش آتش گرفت؛ نزدیک بمپور.
«ماشینم وقتی آتش گرفت، خودمو از در پرت کردم بیرون. تا چند دقیقه بیهوش بودم. وقتی به هوش اومدم دیدم یه راننده عبوری منو از کف جاده بلند کرده گذاشته توی ماشینش. وقتی اومدم خونه، وقتی زنم منو با اون لباس سیاه و خیس از گازوییل دید، پرسید چه شده؟ گفتم ماشین آتش گرفت. زندگیم جلوی چشمم دود شد. حالا من بودم و قسط ماشین و شکم ۵ نفر آدم. ۶ ماه نون خشک خوردیم. فقط نون خشک. ۶ ماه یارانه ۴۵ هزار تومنی رو طوری تقسیم میکردم که بتونم نون خشک بخرم که از گرسنگی نمیریم.»
اسماعیل در محلهاش خانوادههای زیادی میشناخت که عزیزانشان را در راه سوختکشی از دست داده بودند.
«پسر کوچیکم که کلاس دوم دبستانه، یه روز اومد خونه، گفت بابا، دوستم توی کلاسمون از صبح گریه میکرد، چون پدرش با گازوییل سوخته.»
۲۴ آذر ۱۴۰۱ / ایرانشهر
آمدهایم قبرستان روستای کریمآباد؛ زمین وسیعی با کپههای خاک. در تاریخ چند صدساله جنوب استان سیستان و بلوچستان، اولین و آخرین زنی هستم که اجازه دارم دو هفته بعد از خاکسپاری یک مرد بلوچ، سر مزارش بروم. قبل از قبرستان، یاسر؛ شاگرد محمدحسین را هم سوار کردیم. محمدحسین گاهی که تا مرز میرفت، یاسر را هم با خودش میبرد. صبح هفتم آذر، وقتی نیسان محمدحسین آتش گرفت و شیشه جلوی نیسان ریخت، یاسر خودش را از قاب خالی پرت کرد کف جاده و مبهوت، به تماشای سوختن نیسان و محمدحسین نشست.
«ماشین غلت خورد. شیشههای ماشین شکست. من خودمو پرت کردم بیرون. خودمو کشیدم ۵ متر دورتر. محمدحسین گیر افتاده بود. میدیدم که میکوبید به در و سقف نیسان. ماشین از اگزوز منفجر شد.»
وقتی به سمت قبرستان میرفتیم، پسر کوچکی از پشت آغل بزها دوید سمت ما و چند قدم دورتر، ایستاد به تماشا. لباس بلوچی به تن کرده بود و موهای سرش را تراشیده بودند. هوا خیلی روشن نبود ولی درخشش چشمهایش را از همین چند قدمی میتوانستیم ببینیم. تماشای غریبهها، شاید مهمترین تفریح کودکان کریمآباد بود در روستایی که حتی یک وسیله بازی برای بچهها ندیدیم و کف زمین خاکی و پر از سنگریزهاش، حتی «گل کوچک» ممکن نبود.
پسرجون بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی؟
پسرک، شرمگین سر به زیر میاندازد و دزدیده میخندد و انگشتان دستش را در هم گره میزند…. «معلم»
از همکلاسیهات میرن شاگردی سوختکشی؟
پسرک سرش را بالا پایین برد یعنی «بله»
پای قبر محمدحسین و اسد و مسلم ایستادهایم. قبرهای گورستان هیچکدام سنگ ندارد جز قبر این سوختبرها که تازگی به خاک سپردهاند. دهیار میگفت محمدحسین، جوانترین سوختبر این روستا بود که کشته شد. مزار پسرخاله دهیار هم در همین گورستان است؛ سوختبر ۳۷ سالهای که در جاده سرباز، به دلیل ترکیدن لاستیک ماشین، سرش به دیواره نیسان کوبیده شد و بر اثر ضربه مغزی فوت کرد.
برادر اسد، کنار ما پای مزار ایستاده بود و به خاک و سنگریزهها خیره شده بود: «اول هفته رفته بود پیرکنار، سه شب اونجا خوابیده بود تا بار مندی کامل بشه. صبح با شاگردش رفت سمت سرباز. با ۱۵ بشکه گازوییل. سر پیچ ماشین از دستش منحرف شد. ماشین افتاد توی گودی و آتش گرفت. اسد، شعلهور از ماشین پرت شد بیرون. شاگردش گیر افتاد توی اتاق نیسان. مردم گفتن صدای شاگردش رو میشنیدن که داد میزد آتش گرفتم آتش گرفتم.»
ناجیه، آخرین بار اسد را صبح هفتم آذر دید؛ صبحی که اسد از پیرکنار به خانه برگشت، با زن پا به ماهش صبحانه خورد، پیشانیاش را بوسید، نگاهش کرد، گفت «مراقب پسرمان باش» و رفت.
«هر بار وقتی میرفت و میرسید به مرز، تلفن میزد میگفت رسیدم. وقتی سوختش رو تحویل میداد و راه میافتاد، تلفن میزد میگفت راه افتادم.»
و اینبار زنگ نزد؟
سکوت با صدای چکیدن اشکهای ناجیه روی گونههایش میشکند..
نمیدونستی مگه ناجیه؟ هر بار که میرفت مگه نمیشد آخرین بار باشه که میبینیش؟
خانه ناجیه و اسد مثل اغلب خانههای روستای کریمآباد دو اتاق تو در تو بود با دیوار دوغاب خورده تیره. ناجیه، انتهای اتاق پشتی نشسته بود، سیاهپوش، روبنده سیاه را تا زیر چشمهایش بالا کشیده بود. لبه روبنده با اشکهایش آهار خورده بود. لبه لحافی که دورش انداخته بودند را لای انگشت میپیچید. این لحاف اسد بود.
«ما زندگیمونو با عشق ساختیم. هیچی نداشتیم. حتی نون شب نداشتیم. همه وسایلمونو به سختی گرفتیم. شوهرم رفت کارگری کرد، ۵۰ تومن ۵۰ تومن جمع کردیم اینا رو گرفتیم. باهم خوش بودیم.»
ناجیه ۱۵ روز است از کنج اتاق و از آغوش لحاف اسد تکان نخورده. زنهای همسایه، گوشه اتاق ناجیه نشستهاند و اشک میریزند برای سرنوشت پسر اسد.
جواب بچه تو چی میدی ناجیه وقتی بپرسه پدر من چرا کشته شد؟
زنهای همسایه به جای ناجیه جواب میدهند: «بگو به خاطر نان سوخت. بگو شوهرای ما اگه نرن سوختکشی، از کجا نون بیارن؟»
ناجیه میگوید: «حقیقتو بهش میگم. عکساشو بهش نشون میدم. گفت میرم، میام، وسایل بچه رو میگیریم. دیگه نشد. راننده این و اون بود. به خاطر یک تومن، دو تومن، به خاطر ۵۰۰ تومن میرفت سوختکشی. اسم پسرمون رو هم انتخاب کرده بودیم؛ احد. جای خالی اسد هیچ جور پر نمیشه. شبا چشمم رو باز میکنم میگم شاید همین جا خوابیده. ولی حیدر دیگه نیست.»
از اتاق که بیرون میرفتم گفتم میروم مزار اسد را ببینم. ناجیه روبندهاش را پایین کشید. گفت: «رفتی، سلام من رو برسان.»
زنی کنار درگاه اتاق نشسته بود. با خودش حرف میزد؛ نجوایی از دور دست که ردی منقطع در جریان هوا به جا میگذاشت.
«. خیلی زیادن.. وقتی یک سوختکش میسوزه، مادرش، خواهرش، همسرش، همه باهاش میسوزن. جوونا همهشون سوختن. با گازوییل.. چپ کردن سوختن… تا حالا صدای جوون سوخته شنیدی؟»
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰