به قلم؛ محمدمهدی اسدزاده

چمران؛ سردار راستین اندیشکده علی(ع)

چمران، دکترای فیزیک پلاسما گداخت هسته‌ای دارد و در میان دانشمندان نخستین ماهواره پرتابی ایالات متحده آمریکا قرار می‌گیرد؛ اما از دنیا دست شسته، به میان محرومان و ستمدیدگان می‌آید تا راه خویش را در گذرگاه زندگی بیابد.

کلمه نیوز، محمدمهدی اسدزاده در یادداشت ارسالی با موضوع “ چمران؛ سردار راستین اندیشکده علی(ع)  به پایگاه خبری کلمه نیوز آورده است؛

اندیشه‌های چمران، در نهان‌خانه دل، پنهان شده‌اند و اندکی بیشتر، از آن همه دریاهای بی‌کران اندیشه‌اش، در دست نیست.
چمران، آموزگار گمنامی‌ها در مسیر جهاد و شهادت است. راهی که شریعتی‌ها پای رفتن‌شان گاه می‌لنگد. چمران مرد کارآمدی و میدان عمل است؛ و شریعتی مردی برای از میدان‌ها گفتن؛ و این دو دوستانی هستند که قرار است بر مزار دیگری مرثیه بخوانند…
اندیشکده چمران، رزمگاه حادثه است و هنرستان عشق‌بازی درویش‌گونه‌های علی‌وارش، در کوه‌ها و دشت‌ها و بیابان‌ها، از دانشگاه تهران تا بلندی‌های کالیفرنیا، از صحرای سینا تا صور و از کوه‌های پاوه تا دشت دهلاویه که خونین‌گاه رقص مستانه شهادت وی است، او را می‌ببینند؛ آن گاه که با هستی و وجود خویش در وداعی عاشقانه آواز سر می‌دهد و بر آهنگ گلوله‌‌های بعثی، زیباترین رقص خون را به شهادت می‌نشاند.
اسلام شیعیش در گذرگاه خویش، انسان‌هایی را پرورش می‌دهد که زاییده دردند و حرمان، با خروشی غیرتمند و بی‌باک و اندیشه‌هایی پاک و بی‌آلایش که هر چه بزرگتر شوند، باز هم سادگی‌شان، آنان را نه بر زور و زر و نیرنگ، که خروش بر ستم است و خواهان دادگری…
کسانی که اسلام‌شان و علی‌گونگی‌شان نه بر اختلاف‌های فرقه‌ای دامن می‌زند، که بر یکپارچگی امت واحده می‌خوانند، و نه بر تفسیرها و تأویل‌ها می‌نگرند، که بر اصالت پندار، گفتار و کردار می‌نگرند تا اندیشگاه مکتب چه چیزی را بیان داشته است.
اینجاست که آنان نه در بند تحجر و عقب‌ماندگی می‌مانند و نه بر مدار روشنفکرانه‌های غرب‌گرایانه و شرق‌گرایانه می‌رقصند؛ اینان، پهلوانانی هستند که بیش از هر چیز آزادگی را بر مدار یکتاپرستی خروشنده برای برکندن ریشه‌های ستم و برپایی داد، برقص واداشته‌اند.
آنگاه که در اوج تنهایی‌شان «با قلب خود به راز و نیاز می‌پردازند، و بر کسی منتی ندارند، اینجا، قلب می‏‌سوزد، اشک می‏‌جوشد، وجود خاکستر می‏‌شود، و احساس سخن می‏‌گوید.
در دیدگاه آنان حقیقت امر، اینجاست که فلسفه مادی به هیچ‌وجه قادر نیست که این احساس درونی، این اشراق، این عرفان را بفهمد و توجیه کند. اصولاً درصدد فهم آن نیست، این دنیای دیگری است.
و اینجاست که پهلوان، چونان روشنفکران، خود را در بند قهوه‌خانه‌های نمی‌سازد که بنشینند، پا روی پا بیندازند، روزنامه بخوانند و از سختی‌ها و ستم‌هایی که به ناروا بر انسان‌ها می‌رود بگویند و بگریند؛ بلکه خود را به معرکه می‌آورند تا اگر نمی‌توانند برای آنان کاری کنند، حداقل در کنار آنان باشند.
آنان اعتقاد دارند که خدای بزرگ، انسان را به اندازه درد و رنجی که در راه خدا تحمل کرده است پاداش می‏‌دهد، و ارزش هر انسانی به اندازه درد و رنجی است که در این راه تحمل کرده است، و می‏‌بینیم که مردان خدا بیش از هر کس در زندگی خود گرفتار بلا و رنج و درد شده‏‌اند، علی بزرگ را بنگرید که خدای درد است، که گویی بندبند وجودش، با درد و رنج جوش خورده است، حسین را نظاره کنید که در دریایی از درد و شکنجه فرو رفت، که نظیر آن در عالم دیده نشده است، و زینب کبری را ببینید، که با درد و رنج انس گرفته است.
آن‌ها می‌گویند: خوش دارم هیچ‌‏کس مرا نشناسد، هیچ‏‌کس از غم‌‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچ‌‏کس از راز و نیازهای شبانه‏‌ا‌م نفهمد، هیچ‏کس اشک‏‌های سوزانم را در نیمه‏‌های شب نبیند، هیچ‏کس به من محبت نکند، هیچ‏کس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.»۱
و آن گاه انقلابی را می‌یابند که مردمان را به میدان آورده است؛ «اما رهبران انقلاب بعد از پیروزی به جان هم می‏‌افتند، همدیگر را می‏‌کوبند، دشمنان را خوشحال می‏‌کنند و عدم رشد انقلابی و انسانی خود را نشان می‏‌دهند.
آرزو دارند تا انقلابی رخ دهد که رهبرانش با هم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منیت‏‌ها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابیون دنیا نشان دهند که آن‏چنان انقلابی است که برخلاف همه انقلاب‏‌ها و همه مکتب‏ها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهی‌‏ها و غرورها غلبه دارد و نمونه‏‌ای بی‏‌نظیر در سلسله تکاملی انسان‏‌ها به شمار می‏‌آید.
اصولاً انقلاب سه چهره دارد. چهره اول؛ تغییر سلطه سیاسی و نظامی مملکت است، چهره دوم؛ تغییر سیستم و نظام کشور و چهره سوم انقلاب؛ تغییر و تحول قلبی و روحی در انسان‏‌هاست.
اما پس از انقلاب؛ در اسلام، مسلماً ما دیکتاتوری را رد می‌کنیم. دیکتاتوری انسان بر انسان باید از بین برود. وارد بحث فلسفی نمی‌خواهم بشوم، که اساس خداپرستی ما بر آن است که هیچ دیکتاتوری را و هیچ طاغوتی را نپذیریم. در زیر این گنبد از آنچه رنگ تعلق می‌پذیرد آزاد بشویم، بنابراین در مقابل تنها کسی که تسلیم می‌شویم و تعظیم می‌کنیم خدای لایزال است و بس، و خدای بزرگ (توجه کنید از نظر قانون)، خدای بزرگ یعنی معیارها. خدا دیکتاتور نیست، چون منفعت شخصی ندارد. خدای برزگ یعنی قوانین الهی، یعنی معیارها. کسی که در مقابل خدای بزرگ تعظیم می‌کند، تسلیم می‌شود، عبادت می‌کند، یعنی در مقابل قوانین الهی تسلیم می‌شود، در مقابل معیارها تعظیم می‌کند، در عوض با دیکتاتوری که دارای هوی و هوس است بکلی مخالف است.
در بحث حکومت بطور خلاصه سه اصل بزرگ را برای شما می‌گویم که اصل اول آزادی انسان است. اصل دوم قرآن، قرآن که می‌گویم یا قرآن و سنت یعنی همین معیارها که مورد نظر ماست. و اصل سوم شورا. «وَ شاوِرهُم فِی‌ الاَمْر» و همچنین «وَ اَمْرَهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ». یعنی اگر حکومت در اسلام را بخواهیم به مختصرترین وجه بیان کنیم این سه اصل را می‌توانیم بنویسیم، اصل اول انسان، معتقد به آزادی انسان است که در مقابل هیچ دیکتاتوری و هیچ طاغوتی تسلیم نشود جز در مقابل خدا که او هم دیکتاتور نیست. دوم قبول معیارها، که این معیارها را از قرآن و سنت گرفته‌ایم و این معیارها لایتغیرند، ثابت هستند. سوم در قالب این معیارهای قرآنی و خدایی انسان‌ها آزادند، دمکراسی دارند، با شورا و مشورت باید کارهای خودشان را حل بکنند. بنابراین باز می‌بینیم که سیستم حکومتی اسلام سیستمی است که نه سیستم غربی است و نه سیستم شرقی و تمام مشکلات دو سیستم را بخوبی حل کرده است. و خلاصه اگر مشکلی در اجتماع ما وجود دارد مشکل از خود ماست نه از اسلام ما، نه از مکتب و ایدئولوژی ما.» ۲
اما او کیست؟
«در دنیا انسان‏‌هایی یافت می‏‌شوند که عمق دیدشان یا دیگران تفاوت دارد، به لذات مادی دنیا راضی نمی‏‌شوند، به مال و جاه و اولاد علاقه چندانی ندارند، به آروزهای زودگذر دل نمی‌‏بندند و بطور کلی اسیر دنیا نمی‌‏شوند، ولی در عین حال به «خود» و به «من» علاقمندند. «منِ» آنها والامقام است و خواسته‏‌هایی والا دارد و هیچ‏گاه خود را سرگرم بازیچه‌‏های دنیا نمی‏‌کند، آرزوهایی آن آسمانی و خدایی است، به بی‏‌نهایت و ابدیت اتصال دارد و همه دنیا را در بر می‏‌گیرد، از معراج روح سیراب می‏‌شود و در بُعدی روحانی و خدایی سیر می‏‌کند. ولی به هر حال رنگی از خودخواهی و خودبینی در آن وجود دارد…
البته هستند معدود کسانی که از این خودخواهی هم می‏‌گذرند و آن‏چنان در خدا محو می‏‌شوند که دیگر «خود» و «من» نمی‌‏بینند، و با همه وجود به درجه وحدت می‌‏رسند… اینجا سخن از موقعی است که آدمی در برابر تجربه‏‌ای سخت قرار می‏‌گیرد و مرگ بر او مسلم می‏‌شود، و براستی دست از جهان می‏‌شوید، ‌با همه دنیا و مافی‏‌ها وداع می‏‌کند، همه خودخواهی‏‌هایش ریخته می‏‌شود، به پوچی زندگی و آرزوهای زودگذرش آگاه می‏‌شود، آسمان رنگ دیگری به خود می‌گیرد، زمین جلوه دیگری می‏‌یابد؛ گذشته‏‌ها همچون خیال از نظر آدمی می‏‌گذرد، دشمنی‏‌ها، کینه‏‌ها، حسادت‏‌ها، کوته‏‌نظری‏‌ها، خودخواهی‏‌ها، غرورها، خواسته‏‌ها، آرزوها، همه پوچ و بی‏‌معنی می‏‌نمایند؛ آدم می‌‏ماند و خدا که ماورای این زمین و زمان است و بقیه بازیچه است، مسخره است، بی‏‌معنی است….
انسان در اینجاست که کاملاً خود را به خدا می‏‌دهد و از همه‏ چیز خود، حتی غرور و منِ «خود» در می‏‌گذرد، می‏‌داند و اطمینان حاصل می‌‏کند که همه آنها به باد رفته‌‏اند و نابود شده‌‏اند و دیگر نیستند و بی‏‌معنی و پوچ بودند، و دیگر باز نمی‌‏گردند… احساس شرم از آن همه کودکی و آن آرزوهای بچگانه و خواسته‌‏های پست که قبلاً داشته است. احساس اینکه به عقلی کلی‏‌تر پی برده و به حقایق بزرگی عملاً رسیده است. بنابراین، معیارها در نظر انسان تغییر پیدا می‏‌کند، از پوچی‏‌ها و مسخره‏‌ها صرف‏‌نظر می‌‏کند و خواسته‏‌هایش در بُعدی عمیق‏‌تر و وسیع‌‏تر جاری می‌‏گردد. احساس اینکه او و همه او متعلق به خداست، او از همه ‏چیز خود درگذشته است، و اگر دوباره به دنیا آمده، فقط به خواست و اراده خدا بوده است، بنابراین او برای خود چیزی و وجودی ندارد، هر چه هست اراده و مشیت خداست، و او فقط باید به خاطر خدا و در راه خدا قدم بردارد، و سراسر وجود خود را وقف خدا نماید و بس…
این حالات، که در تجربه‌‏ای کوتاه و سریع به انسان دست می‌‏دهد، با نتیجه سال‏‌ها عبادت و ریاضت و مطالعه و تحقیق برابری می‌‏کند، و آنچنان آدمی را منقلب می‏‌نماید که انسانی جدید و بازساخته به وجود می‏‌آورد…»۳
«انسانی می‏‌تواند زندگی حقیقی داشته باشد که اسیر و برده زندگی نگردد، هیچ‏ چیز حتی خود زندگی، او را به قید و بند اسارت و ذلت نکشاند،‌ آزاد و مختار باشد و تا وقتی که زنده است با افتخار و شرف زندگی کند، و هنگامی که مرگ فرا رسید، آن را با آغوش باز بپذیرد که خود مبداء حیات اخروی و تکامل بزرگتر و مهم‌تری است. این انسان تا وقتی که زنده است براستی زندگی می‏‌کند، آقا و سرور خود می‏‌باشد، از موجودیت خود لذت می‌‏برد و جسم مادی او وسیله‌‏ای برای روح او و شخصیت انسانی اوست، و چون از مرگ نمی‏‌ترسد قدرتمند است و دیگران در مقابل اراده او تعظیم می‏‌کنند.»۴
آن چه از چمران برای ما مانده است، چمران را انسانی می‌بینم که پر از درد است. او اسلام شیعی را به عینیت اسلام شیعی و اصالت آن پذیرفته و در دریای علی و تشیع او غوطه‌ور است. اسلام شیعی او، تفسیر و تأویلی ندارد؛ او در دعای کمیل علی، ذوب شده است. علی و تشیع برای او همان است که هست. نه چیزی بیش نه چیزی کم. همین مقدار از اسلام شیعی، او را به جایگاه دانشمندی عارف‌مسلک می‌نشاند که هر جا فریاد دردمندی بلند است، خود را به آن جا می‌رساند تا در کنارش باشد و از درد و حرمان بسوزد و بگدازد. «آرزو دارد تا پرچم علی را بر فرق زمین بکوید … و وجود پاک و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقیقت و عدالت بنمایاند.» ۵

چمران، شیفته مردانی چون امام موسی صدر و امام خمینی می‌شود؛ چرا که آنان را ذوب در اسلام علی می‌بیند. او قرار نیست چیزی بر اندیشگاه شیعه بیفزاید؛ که قرار است تا در این اندیشگاه، پاسداری راستین باشد که با خون خویش، آن را آبیاری نماید. او آمده است تا تشیع را نه تنها در زبان و گفتار، که در کردار خویش به جهان مانده در ستم، نمایش دهد. و این جاست که «سردار پر افتخار اسلام»۶ می‌شود.

….
پاورقی

۱- بینش و نیایش/ مصطفی چمران
۲- انسان و خدا / مصطفی چمران
۳- انسان بازیافته/ مصطفی چمران
۴- انسان آزاده / مصطفی چمران

۵-زیباترین سروده هستی/ مصطفی چمران

۶- پیام امام خمینی(ره) به مناسبت شهادت دکتر مصطفی چمران